ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات ساینا

این چند روز

دو روزه هوا رویایی شده... انگار نه انگار داریم میریم پیشواز تابستون. دیروز بارون خوبی بارید...گیر دادی بریم زیر بارون... ولی چون تازه از بیرون اومده بودیم قانع شدی که از تراس نظاره گر باشی. بگذریم، از یکشنبه شروع میکنم... عصرش بردیمت پارک و شبش هم قرار بود واست کیک تولد و شمع بگیریم توی رستوران سنتی که نزدیکمون بود بریم. خیلی خیلی خوابت میومد... 3 ساعتی اونجا بودیم حسابی لذت بردیم.... خاله ندا زحمت کیک و شمع هارو کشید... دادیم به خدمه که بزارن تو یخچال تا بعد از شام سورپرایزت کنیم. به سرعت شام خوردیم که خوابت نگرفته، جشن کوچیکمون رو شروع کنیم و همین طور هم شد خیلی خوشحال شدی... اصلا طاقت نداشتی که آقاهه واست شمع ها رو روشن کنه تند تند فو...
31 خرداد 1391

امروز حسابی بنده شیطون بودییییییی

عسل خانوم از عصر که از مهد اومدی خیلی شیطونی کردی..... بابا رو هم رنجوندی... توی سالن مهد طبق معمول موقع رفتن آب میخواستی وقتی لیوانهای آب خوری تموم شدن بی تابی میکردی که با دست آب بخوری... در حالیکه تو مهد به بابا گفتی دستشویی نداری تو راه مشکل پیدا کردی که با سرعت بابا به دستشویی پارکینگ رسوندت و خوشبختانه مشکلی پیش نیومد ولی حسابی بابا از دستت عصبانی بود... بعدم از روی مبلها بالا پایین میپریدی بینی ات میخوره به مبل و یه کم خونی میشه... قبل از اونم با ماشین دوخت بازی بازی یه منگنه توی انگشتت فرو میکنی ناخواسته....ولی از بس مغروری و یک دنده ای چون گفته بودم اگه به حرفمون گوش ندی هر بلایی سرت اومد ما ساپورتت نمیکنیم سعی کردی گریه نکنی و دردش...
28 خرداد 1391