ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

فلفلی نوشتِ دو سه روز گذشته...

1393/2/31 19:55
نویسنده : آزاده
189 بازدید
اشتراک گذاری

همچنان داره میباره در حد منچستر...شکر...

یکشنبه ظهر عمو علوی اینا رسیدن...عصر پشتیبان داشتی و اوکی...همون عصر کفش قرمز واسه جشن سفارش داده بودم اینترنتی به اضافه یه پاپوش زمستونی خوشگل واسه دنا جون و یه لباس سرهمی واسه شما...خیلی هم خوشگل بودن...

دوشنبه صبح یه سر رفتم ایکیا و دو سه مورد خرید کردم...بعدم زنگیدم به خاله زهره که برم سمتشون کالسکه سبک و کمجا ببینم و خرده ریز واسه دنا جون... که خوشبختانه همش انجام شد... طلسم چنج کردن عیدی ها و چشم روشنی های شما و دنا جونم شکسته شد...یه پلاک خوشمل واسه روز پایان تحصیلیت خریدم به اضافه دوتا تک پوش واسه دوتاییتون....و سکه به حساب دنا جونم......

عصرش با خاله زهره اومدیم خونه ما ناهار خوردیم رفتیم آکادمی.....البته بابا هم اومدش....خیلی خسته و خواب آلود بودی.....بیست مین توی ماشین خوابیدی ولی عمیق....و به سختی بیدار شدی بری کلاس....از بس تلو تلو راه میرفتی دو بار روی پله ها زمین خوردی....داخل که رفتیم دوباره اعتراض کردم به تایم کلاست......باهات اومدم کلاست شاید به خودت بیای...ولی......

در نهایت کلاس تموم شد رفتیم مقر دکتر... جای پارک نبود...رفتم جای بابا که بابا بیاد پیش دکتر هم احوالپرسی هم مدتها بود که دکتر پیغام میداد که باهم گپ بزنن... خوشم اومد که نظر دکتر راجع به قضیه مطب با نظر من موافق بود...تستت کرد و رضایتمند بودی...

سه شنبه زودتر از مدرسه تعطیل شدین که استراحت کنید و سرحال توی جشن حاضر شید....ساعت 4 بعد از  پوشیدن لباس محلیت، بابا رسوندت سرای محله "ا"

4 نیم منم حاضر شدم که اول یه دسته گل بخریم بعدم توی جشن حاضر شیم...

سرود ای ایران ، شعر جشن الفبا، دوتا سرود انگلیسی یه سرود فرانسوی و یه نمایش بصورت گروهی اجرا کردید .....یه دکلمه انفرادی هم به فارسی شما، که فوق العاده بودی....

کادوی خوشگل مدرسه به تک تک تون ساعت دیواری با عکس خودتون به اضافه تل و گل سر...از طرف مربیهای عزیز و دوست داشتنی و پر تلاشتون، مریم جون و نازی جون بود... دستشون درد نکنه حسابی سورپرایز شدیم...شما هم دسته گلت رو به مربیهات تقدیم کردی...و عکس یادگاری با هم انداختید....

راستی کیک روز جشن که به شکل یه کتاب صولتی خوشگل و بزرگ بود هم صرف شد....خیلی خوشمزه بود...

جشن شادِ شاد بود...اتفاقات جالبی هم افتاد که نوشتنش با اسامی مزه میده که همیشه موندگار شه....همچنین اسامی کامل کادر و مربی هات که همشو مجبورم خصوصی بنویسم...سر فرصت...الان وقت رفتن به کلاسه...

کلا این روزها خیلی خیلی شلوغم... واسه سومین مرتبه سفر آخر هفته مون کنسل شد....انگاری قسمت نمیشه... همچنین وقت آتلیه و آرایشگاه واسه کوتاهی.....

آتلیه احتمالا همون اواخر خرداد وقت بگیرم که تولد 6 سالگیتو هم رد کرده باشیم.

3 شنبه عصر جشن افتتاحیه فروشگاه "ش ت" هم بود که متاسفانه با جشن مدرسه تداخل داشت.... خیلی دلم میخواست بریم....واسه 3 سالگیت وسایل تولدت رو اینترنتی از اونجا خریداری کرده بودم......یادش بخیییییییر.....

همشو نگه داشتم واسه تولد 3سالگی دنا جون........ایشالله بتونیم استفاده کنیم.......بامزه میشه...هممه چی عین خرداد 90 تکرار شه.... :-* :-* :-*

فعلا بیشتر از این مجال نوشتن نیست.....برم آماده شم بیدارت کنم 3 تایی بریم آکادمی.......عمو عَلا، نیم ساعت پیش رفت، بابا بایست پیش آقا بزرگ بمونه.....خدا رحم کنه.....امیدوارم دنا جون توی ماشین آروم باشه تا آخر....ان شا ئ ا...

فلسفه تغییر نام عمو علوی به اسم "عمو عَلا" : (این اسمو تابستون 91 که سپیده و فانزه جون اینا همزمان با عمو علوی اینا خونمون بودن،گذاشتن که مخفف "علوی و ابوالفضله" به قول خودشون سخت بود بگن عمو ابوالفضل D: که موندگار هم شد) خندونکچشمک

پسندها (2)

نظرات (0)