ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

فیس دوغ

1393/2/27 22:04
نویسنده : آزاده
190 بازدید
اشتراک گذاری

این فیس دوغم عجب اعتیاد آوره...وقتی یکبار میرم چک کنم تا 3 روز دست کم رفت و اومد خواهم داشت...الحق که فیلتر بودنش واسه من به از ... یوتویوبم همینطور... جنبه هم خوب چیزیه...الان 3 روزه علاف چترمو باز کردم...

دیروز جمعه یکسره توی دلم میگفتم کارها تموم شه ببرمت پارک ولی در نهایت نشد که بشه... کلی فرصت شد درسهارو مرور کنیم هم پیانو هم انگلیش.....انگلیش رو توی حموم رفتنهای طولانیمون که بیشتر جنبه فان داره معمولا کار میکنیم... و تا جایی که بشه با هم به زبان بیگانه حرف میزنیم... :دی

بعدم از طریق مجموعه های جدیدی که از نمایشگاه خریدم... دنا هم خوشبختانه توجه میکنه...

خوشبختانه پیانو هم روبه راهی...

امروز با نامه تاخیر در جشن مدرسه اومدی خونه...قرار بود بکشنبه باشه که به سه شنبه موکول شد... با کلی شرمندگی با نسیم جون تماس گرفتم که اون روز پیانو نخواهیم اومد... طفلی این روزها همش برنامه هاشو به هم میریزم.....دیگه حق ندارم واسه مسافرت های آتی دست روی روز سه شنبه بزارم... باید کنار بیام...

مدت زیادی میخوام برم کارواش ولی کو فرصت....خودم خجالت میکشم وقتی وارد ماشین میشم از اینهمه گرد و غبار...که توی ماشین تلنبار شده...

امروز کلی خرید داشتیم که همشو یکجا انجام دادم..... بینابین هم شما رو رسوندم باله...از صبح تا ظهر هم مشغول انتقال هارد به هارد بودم........کلی عکس و فیلم هامون با وجود دنا جون بیشتر شده......فکر کنم باید به فکر 2 یا 4 ترای دیگه باشم....بخصوص اگه بخوام دوربین عوض کنم 100% حجم فایلها بیشتر خواهد شد....

دنا حسابی خسته و خواب آلود بود و زمانی که میخواستم بیام داخل باشگاه دنبالت یه ریز گریه میکرد که چاره ای نبود....زنگیدم به مربی ات که بفرستتد....مربی بسکتم رو یهو توی ماشینش دیدم...میخواستم پیاده شم برم جلو......ولی نمیشد با گریه های دنا کنار بیام..حسابی دلم تنگ روزهای ورزشیم شد... همچین که اخت شده بود بدنم و روی فرم اومدم و با بچه ها تا حدودی هماهنگ شدم....نشد که ادامه بدم.....خدا میدونه که چققققدر باید دوباره تلاش کنم که به ایده آلم برسم....اولش با استخر رفتن.....کم کم تمرینات خونگی......ووو

امیدوارم...

آخر شب رامیلا اومد پیشت....دو ساعتی با هم بودین.......شام خوردین رفت....شما هم خوابیدی......

طفلک آقا بزرگ......قراره یک ماه تمام پرتو درمانی بشن.......امیدوارم نتیجه بخش باشه.... فردا قراره با عمو علوی و بابا بیان...

دلم میخواد چشمهام رو ببندم باز کنم همه مشکلات بخصوص بیماری آقا بزرگ دیگه وجود نداشته باشه.....

این روزها مشغول سبک سنگین کردن یه سری مسائلم...یه نقشه هایی اساسی دارم که امیدوارم بتونم عملی اشون کنم....البت با همکاری بابا.......اگه فرصت کنه......

 سپرده بودم به همساده که بپرسه عایا کیدز کلاب امکان نگهداری نی نی این سنی داره یا نه....که اگه بتونم تنیس ثبت نام کنیم یا ژیمناستیک تکواندو که همیشه دوست داشتی ثبت نامت کنم...تا چه پیش آید....

همچنان با ذیق وقت مواجهم و هماهنگی با دنا....توی مسیرها....وگرنه هر چیزی امکان پذیره...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)