ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

عزیزم :-*

1393/2/25 9:23
نویسنده : آزاده
241 بازدید
اشتراک گذاری

عصر چهارشنبه طبق معمول رفتیم آکادمی...  تیچر کاملا رضایت داشت.. بعد از کلاس بازم مجبور شدیم بریم دفتر اصلی.. میخواستم از زیرش در برم که نشد... انصافا واسه من سخته با وجود دنا برو بیا به اینور اونور... جای پارک که طبق معمول نیافتیم مجبور شدم دوبل وایستم...و خودتو راهی کنم بری....خیلی شرایط بدی بود.....دنا هم همون لحظه بیدار شده بود شیر میخواست ولی نمیشد... زنگیدم که ببینم رسیدی عایا؟ دکتر گفت خودم میارمش پای ماشین... چه بهتر.....اینجوری شاید متوجه میشد که با اعمال شاقه میام و در به در این خیابون اون خیابون با وجود دنا و فرستادن تنهایی ساینا و پیدا کردن آپارتمان محل استقرار دفتر میشم....خوشبختانه وجدان دردش اجازه نمیده که تنها پای ماشین حتی دم در بری....همیشه یه همراه میارتد وقتی تنهام و نمیتونم خودم رفت و آمد کنم.

متاسفانه نوتی که داده بود رو به خوبی نتونستی پاسخگو باشی انصافا فرصتی هم نبود ... توی ماشین کار کردیم... نوت جدید نداد که دوباره کار کنیم...دکتر دنارو ازم گرفت و گفت ببرم بزارم دم در ببرنش....یهو چنان با عصبانیت جلوشو گرفتی که کلییییییییییی کیف کردم قربونت برم....انقدر دوست داشتنی هستی و دنا جونم دوست داری....اون لحظه حسابی احساس غرور کردم... و به وجودت بیشتر از قبل بالیدم....دکتر حسابی جا خورد.فکر نمیکرد تا اینحد نسبت به خواهر کوشمولوت غیرتی باشی... هههههه

دنا جون تمام مسیر برگشت گریه میکرد...و از دست شما هم کاری برنمیومد... فقط گشنه بود.....چون تمام مدت که کلاس بودی لالا بود و بیدار نشد...شانس  آوردیم روز خلوتی بود و یه ربعه رسیدیدم...

مریم جون مربی مدرسه ات زنگید که چند تا لباس و کفش واست بفرستم مدرسه انتخاب کنن واسه روز جشن... مخصوص اجرای شعر انگلیسی .. جالب اینکه شما لیدر و تک خوان شعر واسه گروه شعر خوانی کلاس اولی ها و دومی ها انتخاب شدی... ظاهرا بین پیش ها و اولی و دومی ها بهتر و کاملتر اجرا کردی...واسه همین میتونی بعنوان دانش آموز پیش دبستان لباس غیر رسمی بپوشی و بعنوان لیدر گروه دبستانیها و تک خوان باشی ... موفق باشی دختر گلم... هیچکدوم از شعرهاتونو واسم اجرا نمیکنی که سورپرایز باشه... بنا به تاکید مربی ها.

امروز زنگ زدیم به نسیم جون و ایرادات و سوالاتی که داشتیم رو باهاش چک کردیم... چون 3 شنبه تعطیل بود و زمان زیادی میگذره از آخرین جلسه ای که رفتی...یکی از قطعه های جدیدو تلفنی واسش اجرا کردی...بخاطر 3 تا از نت های جدید کلید سل...

کتاب تیزهوشانی که واست خریده بودم رو با اشتیاق و به سرعت 1 ساعته تموم کردی... و درخواست یه کتاب دیگه......تا بعد....روی مبل خوابت گرفت به این امید که بغلت کنم بزارمت توی تختت.....گفتی دلم میخواد امشب منو مث دنا خودت بغل کنی :****

دیگه اینکه دنا جون توی همین یک هفته حساااااااابی داره متحول میشه......غلت....بالا پایین کشیده شدن توسط خودش توی رختخواب......و و و...خیلی بامزه تر شده...عاشق ایستادن طوری که من دستاشو بگیرم سرپا باشه...یا نشستن توی بغلم... عینننن خودت و خودم عاشق کارتون دیدنه...

از 3 شب پیش هوا حسابی خنک شده.....بطوریکه از ظهر پنجره هارو هم بستم... لباس پوشیده تر تن دنا جون کردم و شما هم کارهاتو با پیچیدن پتو دور خودت انجام میدادی....یادمه پارسال این روزها هم همینجوری سرد شد...البته دیشب و امروز بارون میبارید بصورت منقطع...

احتمال زیاد یکشنبه آقابزرگ همراه بابا بیان....واسه یه سری معاینات...

واسه همین سعی کردم این دو روز تعطیلی حسابی به کارها و درسات برسم که مطمئنا وقت کم خواهم آورد با وجودیکه مدرسه هم خواهی رفت حتی بعد از جشن پایان سال تحصیلی که روز یکشنبه است...

دوستتون دارم تا ااااااااا ......:-*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)