ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

دیروز.....امروز.....

1393/1/28 22:38
نویسنده : آزاده
145 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز نمایشگاهی از کاردستی های نوروزی تمام بچه های مدرسه برگزار شده بود... کارها خیلی چشمگیر و قابل توجه بودن... بچه های پیش دبستان موظف بودن که کار انجام شده و هدفش رو به خانواده های خودشون و بقیه همکلاسیای پیش دبستانی توضیح بدن.. من و خاله زهره و دنا جون بعدم بابا اومدیم مدرسه....حسابی لذت بردیم از توضیحات شما و بقیه دوستانت... کلی مورد تایید مربی هات بودی...مربی خلاقیت مربی شاهنامه خوانی مریم جون و بعدم مرجان جون تیچر زبان انلگلیسی ات هر کدوم جداگونه اومدن پیشم و حسابی ازت تعریف کردن... بعدم مریم جون ماجرای روزی که پارک ترافیک رفته بودین.....راجع به شغل آینده........رو واسمون تعریف کرد....کلی تحسینت کردم....بخاطر ......

آکادمی.....طبق معمول چهارشنبه ها خیلی خلوت و بدون حضور دکتر  گذشت... بلافاصله بعد از آکادمی رفتیم فروشگاهی که کاغذ دیواری خریده بودیم که شما هم واسه اتاقت انتخاب کنی...تا انشالله شنبه بیان واسه نصب.....همونجا بستنی مهمونمون کردی.....

امروز صبح با خاله زهره اینا قرار داشتیم بریم تفریح...اول رفتیم پارک نهج البلاغه کلی پیاده روی کردیم و شما حسابی زحمت کالسکه دنا جونو کشیدی و راه میبردی....خیلی عالی بود هم هوا هم طبیعت....(قبلنا شب رفته بودیم به همراه عمه جون اینا)

ناهار رفتیم درکه....رستوران همیشگی.....بعد از اون هم توچال و بام تهران... اسکیتت رو ورداشته بودیم رفتی توی پیست و1 ساعتی بازی کردی.... من و خاله زهره تصمیم گرفتیم بریم تله سی یژ سوار شیم دنارو سپردیم به عمو علی ، بابا هم باهامون اومد متاسفانه اون لحظه در حال تعمیرات و سرویس کاری بودن و 1 ساعتی طول میکشید... موکولش کردیم واسه دفعات بعدی... چند ساعتی بودیم... همونجا بساط چای عصرونه پهن کردیم....بارون گرفت برگشتیم....تا 8 طول کشید...خاله زهره اینا شام خونه دوستشون نزدیکیای ما دعوت بودن...رسوندیمشون شما هم با پیشنهادشون رفتی مهمونی......الان 10 نیمه شبه  هنوز تماس نگرفتین...چون قراره با بابا بیایم دنبالت....امروز حسااااابی به هممون خوش گذشت....

خدایا شکر....

مرسی از همراهی جفتتون...عاتشقتونم........خیلی دوستون دارم...:-*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)