ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

بعد از مدتی

1392/10/23 11:55
نویسنده : آزاده
196 بازدید
اشتراک گذاری

فکر میکنم که مخاطبم رو باید تغییر بدم.....تا الان واسه ساینا جون مینوشتم الان باید واسه خواهر کوچیکه هم بنویسم بنابراین مخاطبم نه ساینا میتونه باشه نه دنا پس خودم رو مخاطب قرار میدم و نوشته ها رو از زبون خودم واسه خودم مینویسم.......یه کم سخته  ولی میشه...

آخه یه جای دیگه که واسه دنا جون مینوشتم  اشتباهی میرفتم تو فاز ساینا و حس میکردم که دارم با ساینا حرف میزنم و مجبور بودم ادیتش کنم و .....اصلاح...  چشمک

بگذریم...

ساینا جونم الان مدرسه است... بخاطر اومدن خواهر گلش حسابی خوشحاله... تا الان که اینطور بوده...

نی نی نو رسیده برخلاف بعضی نی نی 2 های دیگه هیچ هدیه ای از آسمون واسه ساینا نیورد.....چون ساینا تا به این لحظه حتی به فرشته مهربون هم اعتقاد نداشت چه برسه به اینکه باور کنه یه نی نی میتونه به تنهایی از جایی واسه رسیدنش به زندگی زمینی و وصالش به خواهر یا برادر بزرگترش تحفه ای بیاره...بنابراین خیلی راحت تنها هدیه، یعنی خود نوزاد رو به راحتی و با آغوش باز پذیرفت....حیف که طفلی هنوز نتونسته زیاد وقت بزاره و با خواهر کوچیکش دم خور شه... هر چند این مدت کوتاه برخوردهای بامزه ای  داشت واسه خودش که سر فرصت مینویسم...

دنا جون امروز دقیقا 13 روزه است.....الان داره گریه میکنه که برم سراغش شیرش بدم....

بعد میام اینجارو به روز میکنم......

----------------------------------------------------------

این نوشته قرار بود روز دوشنبه 9 دی ثبت بشه که فرصت نشد و بعدم که ماجرای به دنیا اومدن دنا خانوم پیش اومد...

کپی اش میکنم توی این پست.....

--------------------------------------------------------

پست مربوط تا 9 دی 92

چهارشنبه 4 دی بخاطر آلودگی هوا تعطیل و خونه بودی ساعت 10 سه تایی شال و کلاه کردیم رفتیم دنبال یه پرده ساده واسه خواب ما و نی نی ....حل شد... وان حمام 0 تا 3 که سفارش داده بودم هم تا عصر رسید....فعلا که یکی از عروسکهاتو توش خوابوندی کاملا اندازه شده... گفتی وقتی دیگه نی نی نیازش نداشت بده بزارم جزو وسایل بازیم...دقیقا با آناتومی بدن یکی دوتا از عروسکهات جوره از بس کوچولوئه...

عصر خوابوندمت که شب سه تایی بریم مطب و خوابت نگیره....8 نوبت داشتیم که منشی زنگ زد گفت 9 بیاین معطل نشین... رفتیم داخل....نوبت به سونو که رسید خوشحال و خندان رفتی جلوی مانیتور و همش سوال جواب میکردی...."الان داره چیکار میکنه... غذا خورده" دکتر هم حواسش به نی نی بود هم شما که جوابت رو بده....و سر به سرت میزاشت....اون روز، 36 هفته و 3 روزه بود.....و همه چی عالی....شکر

دکتر گفتش که نیاز نیست برین بیمارستان رزرو کنید چون زایمان طبیعیه و هر زمان که برین اوکی هست و به من هم اطلاع میدن......بیمارستانشم خودم تضمین میکنم و " خلاصه بیخیالش شدیم...چون قرار بود صبح 5 شنبه بریم بیمارستان و شرایط رو وارسی کنیم... امیدوارم همه چی به خوبی بگذره....از هزینه ها پرسیدیم که میشد پنج و دویست ... ما هم که به هیچ بیمه به درد بخوری وصل نیستیم مجبوریم از جیب بزاریم.....بابا که عین خیالش نبود از بس امسال خرج اینجور مسائل کرده بهم توصیه کرد حتی بهش فکر هم نکنم چون ارزشش رو نداره مهم سلامتی نی نی گولوئه و بس. ولی مگه میشه بیخیال بود؟؟؟ از هزینه های بیمارستان که بگذریم حس میکنم 2 نیم دستمزد دکتر پول زوره.....یکی نیست بگه مگه تو میخوای زور بزنی و درد بکشی؟؟؟؟

بگذریم...

عصر پنجشنبه قرار آتلیه داشتیم.....خدا خیرشون بده 10 روزی بخاطر وضعیت نامشخص من نوبتمون رو جلو انداختن ضمن اینکه مجبور بودم با تایم حضور بابا تنظیم کنم... بخاطر همین صبحش رفتیم میلاد و خرید کردیم....البته از قبل هم خرید نی نی داشتم که خوشبختانه همش انجام شد....عصر 3 قرار داشتیم...چند تا دکور انتخاب کردیم و استارت....2 ساعت و نیم طول کشید....خیلی خسته و خواب الود شده بودی از طرفی بیشتر حواست متمرکز به ساعت مچی موزیکالی بود که خریده بودی واسه همین من و بابا رو عصبی کردی توی آتلیه....عکاس ولی میگفت بیخیال و عکسهاش رو تند و تند مینداخت......بعد از دو روز که فرصت شد انتخاب کنیم متوجه شدم وجود ساعت همچین بد هم نشده....عکسهای خوبی انداخته بودی.....20 تاشو انتخاب کردیم...

پنجشنبه شب یهویی تصمیم گرفتم بیخیال هفته آخر دانشگاه بشم.....با خاله زهره اینا قرار برگشت رو بهم زدم.....واقعا حس 6 ساعت سر کلاس نشستن و 4 ساعت رفت و برگشت رو نداشتم....از طرفی با خودم قرار گذاشتم این چند روز باقیمانده کمتر برو بیا داشته باشم و همش معطوف بشه به سرویس دهی به شما توی شهر.....واسه همین به یکی از همکلاسی ها که پروژه ام دستش بود تحویلش رو واگذار کردم....باقیشم هر چه بادا باد...........کلا سپردم و بیخیال...

صبح جمعه بابا زحمت حلیم و چای تازه دم و نون گرم رو کشیدن.....از اونجا که پایه 3 تایی صبحونه خوردنی بیدارت کردیم که یه صبحونه دبش دور هم بخوریم و چسبید......کلا میخواستم آخرین جمعه ای که 3 تایی با همیم حسابی بهت خوش بگذره...آخه کم کم سرمون شلوغ میشه از اینهفته...

تا ظهر حمام و کارتون و بازی و یکم درس....عصر 4 نمایش موزیکال آبی ترین که تا اونروز تمدید شده بود رو رفتیم......تالار پر شده بود.......بخاطر اختتامیه اش... بعد از اونم رفتیم سرزمین عجایب و تا 9 بودیم و همونجا شام خوردیم......روز خیلی خیلی خوبی بود و به سه تامون خوش گذشت..... و بیشتر از همه به شما.......حسابی تشکر بارونمون کردی و حرفهای محبت آمیز همیشگی" از اینکه اینهمه به فکر من هستید اینهمه مهربونید اینهمه و و و " ممنونم و ..........

9 نیم رسیدیم خونه به سرعت آماده خواب شدیم.......که شما بخوابی ولی از کتاب خوندن بازم رد نشدی و بابا رو مجبور کردی واست کتاب بخونه........تا خوابت بگیره...یک ساعتی دیرتر خوابیدی و صبح کله سحر 1 ساعت زودتر بیدار شدی اومدی پیش ما، هر چی بهت میگفتم بخواب روز سختی در پیش داری میگفتی خوابم نمیاد...واسه همین صبح به عهده خودت گذاشتم آماده شی تا 7 ربع تو رختخواب باهام حرف میزدی...بعدم به سرعت رفتی دستشویی و آماده شدی و وسایلت رو توی کوله ات گذاشتی ....صبحونه به خوردن یه لیوان شیر عسل اکتفا کردی....

قول داده بودی با اینکه روز شلوغی در پیش داری خواب آلود نباشی....یه جورایی رو کم کنی بود.....بهمون گفتی بهتون ثابت میکنم که تا آخر شب که کلاس باله ام تموم شه سرحالم...

همه سعی ات رو کردی... خوشبختانه درسهای آکادمی رو فول بودی......چون تفننی با هم مرور کرده بودیم ... تو ماشین ازم خواستی بازم مرور کنیم.....رفتیم داخل سورپرایز شدیم ......میس "ر" تیچر همیشگیت بودن....گفت بخاطر تعطیلی دوشنبه و همینطور دوشنبه آینده که قرار آکادمی خودش تعطیل باشه گفتم این بار خودم با بچه های دوشنبه باشم....منم خوشحال شدم چون واقعا نظم و دیسیپلین رو 100 درصد توی کلاس ایشون میبینم....بقیه حسابی لی لی به لالات میزارن... خیییییییییلی عالی بودی.....دیالوگهارو به سرعت با جایگزینی اطلاعات مربوط به خودت میگفتی......در کل واقعا قصد کرده بودی به قول خودت بهمون ثابت کنی که روز رو به خوبی تمومش میکنی... آخر سر رفتی پیش دکتر... دکتر گفت ببرینش سفر و تفریح.......گفتی تمام دیروز اینور اونور بودیم......ما هم تایید کردیم.......دکتر خیلی از حسن رفتارت خوشش اومد اینبار تستت نکرد و حسابی سر به سرت گذاشت...." اومد پیش ما و کلی بهمون قوت قلب داد و انرژی مثبت بخاطر اخلاق و رفتار و بخصوص اراده محکمت ..." تو دلمون خداروشکر کردیم و زدیم بیرون......فرصت شد یه سر بیایم خونه دستشویی بری و لباس باله تنت کنی و بردیمت باشگاه.....بیرون عابر بانک کار داشتیم یه کنار پارک کردیم کارهارو انجام دادیم و نشستیم توی ماشین منتظر که تایم باشگاهت تموم شه بیایم دنبالت... کلی با بابا در مورد شما حرف زدیم......بابا بخاطر شما خیلی خوشحال بود بخصوص که معتقد بود این هفته ای که گذشت، شما بیشتر و بیشتر شما بهش اعتماد پیدا کرده بودی و قبولش داشتی(آخه به قول بابا یه مدت ازش ایراد میگرفتی و فکر میکردی من(مامان) ته سواد و علمم ولی بابا نه) دیگه اینکه چون آموزشهای مستقیمت رو خیلی زود شروع کردیم و قبل از سن مدرسه.......و تا اون موقع روی غلتک میفتی و کلی نکات مثبت دیگه از تلاشهامون.....حسابی شاد و راضی بود.....آخه این هفته ای که گذشت، حتی بدون حضور من تمرینات پیانوت رو خودت به تنهایی و بخوبی میزدی و گاهی میومدی پیشم اشکالاتت رو پرس و جو میکردی.....

حالا که خوب توجه میکنم میبینم خیلی از مسائلی که باهاش مواجهی رنگ جدی تری به خودش گرفته و کم کم داری مسئولیت تمام کارهات رو خودت به تنهایی به عهده میگیری... و این عالیه...همچنین خوشبختانه روابطت با بزرگتر ها هم روز به روز بهتر میشه...هزار ماشالله و سپاس از خدا...

دیروز بعد از اینکه از آتلیه (انتخاب عکس) برگشتیم و تا قبل از اینکه از مدرسه بیای، بابا و من دو تا اسم کاندید کردیم که در نهایت قرار شد رای نهایی رو شما بدی.......منم که مطمئن بودم کدومو انتخاب میکنی به بابا گفتم......و درست همونی شد که حدس زده بودم....خلاصه 99 درصد اسم انتخابی مون اوکی شه....

دیروز قرار بود خاله مریم بیاد.....طفلی تا دیروقت پای آخرین پرواز هم نشسته بود ولی بی فایده...امروز بالاخره موفق شد بلیط آخرین پرواز رو گیر بیاره...

شاد باشی عروسکم.................

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)