ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات ساینا

اولین سفر درون شهری مامان و فرشته ها

1392/10/10 11:46
نویسنده : آزاده
160 بازدید
اشتراک گذاری

تمام سعی ام رو کردم که کارهام زودتر تموم شه زودتر راه بیفتیم...مسیر تا حدودی پر ترافیک و اتوبانم که جای واستادن نیست ... نسبت به زمانی که من یا بابا سرویست بودیم معمولا زودتر میرسی خونه بخاطر اینکه بچه های سرویسی چند مین زودتر از مدرسه تحویل گرفته میشن بنابراین دوشنبه نسبت به همیشه 5 مین جلو بودم (توی رفت و آمد این مسیر 1 دقیقه پیش افتادن هم ارزشمنده) بنابراین زودتر آماده شدی از اونجایی که عاشق ماکارونی و بخصوص ته دیگ ماکارونی هستی واست سرو کردم مشغول شدی همراه با کانال پویا... آماده شدم  دلم نیومد دنارو تعویض نکنم این بود که از خواب بیدارش کردم و شستشو و تعویضش رو انجام دادم و شیرش دادم دیدم داره دیر میشه تو چرت بود که پاشدیم رفتیم تو ماشین ولی تو کریر و تکونهاش تا توی پارکینگ بیدار شد....همچین که از خونه زدیم بیرون بارون گرفت و جو شلوغتر شد، نصف مسیر آروم بود.....باقی مسیر شروع کرد به گریه ... بهت آموزش داده بودم که چجوری با شیشه شیر ساکتش کنی... خیلی قشنگ سرشو بالا گرفتی و شیشه شیرو توی دهنش گذاشتی و آروم شد....گفتی دیگه نمیخواد آرومه... ازت تشکر کردم و تحسین که بعد از یکی دو مین بعد صداش درومد نگاه کردم دیدم از کریرش جداش کردی و بغل گرفتی....هول کرده بودی اولش سرزنشت کردم که اشتباه کردی چون هم خطرناکه و هم اینجوری نمیتونی بهش رسیدگی کنی بازی کنی یا شیشه شیرشو بدی.... از گریه های بیوقفه اش ترسیده بودی و با بغض معذرت خواهی میکردی. ازت خواستم بری کنج ماشین صاف بغلش کنی و تکونش بدی همین کارو کردی تا دم آکادمی که رسیدیم ساکت شده بود ولی درس عبرت گرفتی که دیگه این اشتباهو تکرار نکنی... ولی همش سوال پیچم میکردی که " پس چرا بقیه مردم، بچه هارو تو ماشین بغل میکنن و نمیزارن تو صندلیشون و و و مگه این کار خطرناک نیست؟ موندم چه جوابی بهت بدم.... وقتی پیاده شدیم بارون شدید شد چترت رو خواستی خودم با اینکه کاپشن تنم بود از هول نی نی که تو ماشین میمونه بیدار و رسوندن تو حواسم نبود کلاهشو سرم کنم به اندازه رد شدن از عرض خیابون تا دم آکادمی شالم کاملا خیس شد و یخیدم... یه ربعی دنارو شیر دادم و خوابید....زنگ زدم آکادمی که همچین که کلاس تموم شد باهام تماس بگیرید بیام ساینا رو تحویل بگیرم، بعد از کلاس دیدم با داداش دکتر اومدین پیشم...بهشون گفتم چرا زنگ نزدین خودم بیام،بعدم تشکر و خداحافظی......تو ماشین گفتی خودم بهشون گفتم که به مامانم نمیخواد بگید چون حتما داره نی نی رو شیر میده و نمیتونه تنهاش بزاره.....اون بنده خدا هم شال کلاه کرد و شمارو تا پای ماشین رسوند... خوشبختانه تمام مسیر برگشت که 1 ساعت و اندی زمان میبرد دنا خواب بود و بدون استرس بیدار شدن دنا حتی تمام خریدهای سوپر مارکتیمو انجام دادم....ولی دم میوه فروشی بیدار شد و با اشتیاق شیشه اش رو بهش میدادی و ساکت شد...

از فرصت استفاده کردم که برم عابر بانک نبش کوچه مون و شارژ کلاس پیانو ت رو که از صبح بابا و آقای ادهمی موفق به انجامش بخاطر قطعی مشکلات الکترونیکی نشده بودن رو به سرانجام برسونم... که همون موقع دنا خانوم بیدار شد اینبار با خودم بردمش شروع کرد به گریه.... انتقال وجه بازم صورت نگرفت دوباره مجبور شدم نقدی بزارم تو پاکت... (عند بی کلاسی) بدم دست استادت...

رسیدیم خونه تو پارکینگ دنارو بردم بالا تو خونه بزارم بعد بیام خریدهارو ورداریم با هم که یهو صدای شکستن چیزی و بعدم گریه ات بلند شد.... برگشتم ببینم چی شده دیدم دستت پر از نایلونهای خریده و از طرفی شیشه شیر از دستت افتاده شکسته... کلی قربون صدقه ات رفتم تا آروم شدی و ازت بخاطر همکاری و تمام مهربونی های اون روزت تشکر کردم... خلاصه که روز سختی رو گذروندیم و البته اولین تجربه... بعدم به اشتباه خودم پی بردم که دقیقه نود دنارو بیدار نکنم بخاطر تعویضی که به راحتی میشد توی ماشین توی تایمی که شما کلاس بودی انجامش بدم...

سه شنبه صبح حین آماده کردن شما واسه مدرسه، اولین کاری که کردم بار گذاشتن غذا بود...آخه قرار بود دائی بهنام و سعید بیان خونمون....گفتم زودتر انجامش بدم که بعدش بتونم با دنا یه کم بخوابم....

خاله زهره 1 نیم اومد پیشمون....دایی بهنامم چون تمام شب رانندگی کرده بود خونه دوستش خواب بودن تا ظهر...2 نیم رسیدن خونه  4 با خاله زهره و دنا 4 تایی رفتیم که ببریمت خونه استادت... بعد با خاله زهره رفتیم یه چرخی زدیم و 4 تا هویج بستنی و یه بستنی مخصوص شما خریدیم...چسبید...بازم بارون میومد تقریبا تا صبح.....تمام مدت بعد از کلاس با دائی بهنام و عمو سعید حسابی بازی کردین...آخر شب دایی بهنام اینا رفتن خونه دوستش که شام دوم رو میل کنن... و شب همونجا بمونن که صبح بعد از یه سری کارهای اداری برن سمت اندیمشک....

کاش بیشتر میموندن ولی بعد از دو ماه حسابی دلشون تنگ شهر و دیار شده بود ...

پیش به سوی دو روز تعطیلی...

دوستت دارم عسلکمممممممم :-*

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)