ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

عشقم.....64 ماهگیت مبارک

1392/7/22 23:19
نویسنده : آزاده
165 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز در حالیکه متوجه شدیم که آبریزشت قطع نشده به همراه بابا راهی مطب دکترت شدی... خوشبختانه چیز خاصی نبود....جز یه کوچولو عفونت گلو...  واست داروهای ضعیف تجویز کرده بود.....و داروخونه چی هم یه اسپری گیاهی واسه پیشگیری از سرماخوردگی که هممون استفاده کنیم... خداروشکر از دیروز رو به بهبودی... امروز کاملا خوب شدی ... و قراره از فردا دوباره راهی مدرسه شی...

دیروز مریم جون "مربیت" و بچه ها بهت زنگ زدن و احوالت رو پرسیدن... خیلی خوشحال شدی... و دو چندان مشتاق به مدرسه...

توی این مدت حسابی همکاری داشتی...یکسره سوپ و میوه و غذاهای دیگه رو با اشتها میل کردی و این خودش به روند درمانت کمک بزرگی کرد...

دیشب رسما شوفاژ توی هال رو روشن کردیم و بخور شلغم هم گذاشتیم....جو کاملا زمستونی شد....بوی شلغم که من عاشقشم و و و

امروز صبح زنگیدیم و از قالیشویی اومدن و فرشهارو بردن ....واسه همین لباس گرم به همراه جوراب و دمپایی های گرم میپوشی...

دیروز صبح دی وی دی های جدیدی که خانوم عماد قبلا بهم پیشنهاد داده و گفته بودن مفیدتر از دورا و های فایوِ، ولی در کنار دورا ببینی به دستمون رسید...همونطور که گفته بود کاملا جذاب و گیرا و فوق العاده  روون واسه یادگیری جملات کاربردی زبان انگلیسی... تنها مشکلی که بابا رو جلب کرد و بعد منو......که ای کاش نمیگفت (چون بهش توجه نداشتم تا قبل از اون)......صدای نابهنجار شخصیت اصلیه که مرتب خر خر میکنه.....بابا گفت "ترسم اینه که تیک بشه واسه دخمل" ولی من گفتم "نگران نباشه.......قبلا هوارتا از این پارازیت ها رو از سر گذروندی و خوشبختانه روی رفتارت هیچ اثری نداشته....یه چیزی تو مایه های  ادا اطوارهای عمو قناد توی جمعه به جمعه (قبلا، فیتیله)......اییییییییییش........یادمه اون زمان، بچه ها و بخصوص عارف جون اطوارهای این برنامه ها واسشون عادت شده بود و من که متنفر بودم منعش میکردم ولی... ولی خداروشکر شما بی تفاوت از کنارشون گذشتی...

امروز آکادمی، کلاس داشتی.....از صبح سعی کردیم با هم کار کنیم ولی زیاد فرصت نشد... کارمون چند برابر شده این مدت....اینم از شانس منه... از یه طرف تکالیف شما و از طرفی خودم....واسه خودم موکولش کردم به بعد از اتمام کلاس زبانت یعنی از روز سه شنبه...چاره ای هم نیست...

به خوبی از پس درسها بر اومدی.....بازم سر مسئله مهد و مدرسه با دکتر کل کل داشتید... دکتر گفت این دختر غد تر و لجبازتر از منه...کوتاه نمیاد.....حسابی از خودت سر این موضوع مث همیشه  دفاع کردی...  د و س ت د ا ر ی م ش ی ر ی ن ز ب و ن م :-****

بنا بود سه شنبه شب بریم خونه عموی من....با خاله مریم (دختر عمو) تماس گرفتم که اگه جایی نمیرن عصر سه شنبه بریم تا شب.....ولی همونجور که حدس زده بودم هر کدوم یه جا مسافر بودن. مریم با دوستاش میرفت مشهد، و عمو اینا هم اندیمشک .....واسه همین گفتم چیزی نگه، تا بعد سر فرصت....

امشب بعد از کلاس زبان با وجودیکه خسته بودی به سختی بیدار موندی که حتما واسه دیدن نی نی باهامون بیای مطب.....حسابی مشغولت کردم که خوابت نگیره.....با هم یه دونه کیک خوشمزه پختیم....نصفش رو فرستادیم خونه همسایه که زحمت کشیده بودن روز جمعه واسمون آش رشته خوشمزه به سبک ما (جنوبی) پر از کشک و پیاز و نعناع داغ....و نصف دیگه اش رو سه تایی مشغولش شدیم....رفتی و ظرف غذات رو آوردی و یه مقدار واسه اسنک مدرسه کنار گذاشتی... عاشق کیک خونگی هستی....بهم میگی اگه هر روزم کیک بخورم سیر نمیشم...بیا همیشه کیک بپزیم... خلاصه بعد از صرف شام و کیک آماده شدیم رفتیم مطب خانوم دکتر.....توی مطب داشت خوابت میگرفت که نوبتمون شد و رفتیم تو......با اشتیاااااااق تمام رفتی پای مانیتور . خانوم دکتر به نفعت مانیتور و تختم و جابجا کرد تا بتونی به راحتی صفحه رو ببینی....اون واست توضیح میداد و دست و پاشو نشونت میداد که داره چیکار میکنه بعدم صدای قلب، شما با عشقققققق میگفتی " چه قشنگگگگ ، چه نازززززز، چقدر صداشو دوست دارم" و و و  دوباره به خانوم دکتر گفتی اسمش ساراست در جواب سوالش....اونم گفت "اسم قشنگیه مث خودت"  گفت ، بزار سارینا شبیه خودت بشه... گفتی سارینا خیلی تکراریه و داریم" گفتم منظور توی کلاسهاشه.... کلی خندیدیم.......

خداروشکر همممممممه چی خوب بود و مشکل خاصی نداشتم.....واسه دو هفته دیگه رگام تجویز کردن... یه نی نی 26 هفته و دو روزه......انقققققققققققققدر وووول میخورد که بازم عکس گرفتن ازش به سختی صورت گرفت...جیجر......:-*

برگشتیم خونه بعد از خوندن 2 تا قصه از کلیله دمنه به راحتی خوابت گرفت........

مدتیه که با دیدن عکس دو سالگیت روی شاسی میگی بریم همین آتلیه دوباره عکس بندازم... منم بهت گفت انشالله بریم اصفهان حتتتتتتتما بازم اونجا خواهیم رفت...امیدوارم بشه... دلم میخواد عکس بارداری به همراه شما و بابائی داشته باشم .... فعلا به پیشنهاد بابا آتلیه دور و بر رو خواهیم رفت تا انشالله جور شه بریم اصفهان...امیدوارم طلسم نشه....

عروسک ناز منی........ عسل خانوم 1955 روززززززززه من :-***** تا 2000 راه زیادی نمونده به امید خدا.......:-*

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)