ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

یک هفته پرباری که گذشت...

1392/7/29 10:33
نویسنده : آزاده
235 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه بعد از 3 روز تعطیلی مدرسه بخاطر سرماخوردگیت دوباره راهی مدرسه شدی... وقتی واسه مریم جون نوشتم که این مدت نهایت همکاری رو در جهت بهبودیت داشتی سر کلاس تشویق شدی و استیکر جایزه گرفتی... سوپ و غذاهای مقوی حتی توی وعده صبحونه...پرهیز از خوردن سس و شکلات صبحونه و پشمک چیزای شیرین دیگه ... همچنان فلفل دلمه ای جزو اسنک های روزانه اته... که خوشبختانه خوردنش به بهبود سرماخوردگیت بینهایت کمک میکنه... خداروشکر اشتهات سر جاش بود... در نبود شما بابا قصد کرده بود بره و کلی کتاب جدید واسه کتابخونه ات تهیه کنه... الحق که وقت گذاشته بود و 7 تا کتاب که شامل مجموعه داستان و یکی اش نکات تربیتی و ایمنی مناسب سن شماست گلچین کرده بود......نزدیک به 250 قصه....کتابهای نفیس مجلد و ارزش وقتی که بابا واسه تهیه اشون گذاشته بود رو داشت.... به اضافه یه دی وی دی از "موتزارد" واسه شما و نی نی  که وقتی بعد از چند ماه از من ناامید شد بخاطر دانلود موزیکهاش یا خریدش،خودش اقدام کرد..D:

چهارشنبه روز عید قربان کلا خونه موندیم و با کمک بابا درسهای مدرسه ات رو کار کردی... بخصوص رایتینگ و نقاشی های کلاس زبانت توی مدرسه.....منم پیگیر کار خودم بودم.......یه رایتینگ عریض طویل باید تحویل استاد میدادم و کلی درس خوندنی دیگه که فرصت نشد بخونم.....موکولش کردم به این هفته البته بعد از اتمام سه روز اول هفته، پر از مشغله شما...

صبح 5 شنبه 3 تایی راه افتادیم به سمت دانشگاه من... مث همیشه کوله باری از کتاب و مشق همراهت داشتی که اونجا سرگرم باشی... الحق که بابا حسابی واست وقت میزاره و با حوصله با هم مشغولید... برگشت کلا خواب بودی... رسیدیم خونه فرشهایی که داده بودیم قالیشویی رسید... و خیالمون از بابت شما راحت شد... آخه کف خونه بخاطر همکف بودن و وجود پارکینگ سرده... 3 نیم ناهار خوردیم 4 نیم رفتیم تالار "ا" واسه دیدن نمایش "ترگل" ... بازیگرا همه جدید بودن....خیلی خوشت اومده بود.... بعد از نمایش مشغول تمیزکاری خونه و در نهایت پهن کردن فرشها شدیم......خونه کاملا برق میزد و با حس رضایت شب به موقع خوابیدیم.....

صبح جمعه دوباره عازم دانشگاه.... توی راه کلی مطالعه کردم که به دردم خورد... شما هم دی وی دی جدیدت رو نیگا میکردی این مدت، طبق معمول رفتین استراحتگاه دانشگاه و با بابا مشغول نقاشی و کتابخونی شدین این مدت.....برگشتن خاله زهره اینا باهامون بودن خیال کردی که میخوایم بریم خونشون موندگار بشیم..به سختی گذاشتی پیاده شن و برگشتیم خونه.... عصر جمعه رفتیم حمام و نهار و  با هم درسهای آکادمی رو کار کردیم و 8 نیم روی کاناپه خوابم گرفت ....شما با قصه خونی بابا 9 خوابیدی......و من 9 نیم بیدار شدم که برم توی رختخواب بخوابم متوجه شدم بابا نیست و حمامه، با دیدن ظرف و ظروف روی سینک مشغول جاسازیشون توی ماشین شدم ... قرصمو خوردم نزدیک به 10 بود و سریال کلاه پهلوی و منم با همون 1 ساعت خواب سرحال شده بودم دوتایی نشستیم سریال نگاه کردیم و خوابیدیم.....

صبح شنبه سرحال و قبراق بیدار شدی و راهی مدرسه... من و بابا هم رفتیم بیرون تا واسه نی نی دلبر، چند تا خرید ریز کنیم و واسه خودم یه پانچوی بافت، چند تا سرهمی و بادی مخصوص یکی دو ماه سرد سال و ساک بچه و اجالتا یه شیشه شیر طلقی و چند تا ریزه لباس واسه شما....و یه پانچوی زمستونی واسه من و برگشتیم خونه بعدم دنبال شما... من و بابا ناهار خوردیم شما رو آماده کردیم رفتیم آکادمی......اون روز بهترین روزت بود....خیلی راحت و روون درس ات رو پس دادی.....درس جدید بعد از who کاربرد when بود و جملاتت طولانی تر شد...از opd ، اصطلاحات مربوط به introduction  رو کار کردیم و حفظ شعر "تو که ماه بلند آسمونی از هنگامه یاشار که توی نمایش ترگل هم بود" و سر کلاس به خوبی جواب دادی و شعرت رو هم خوندی... دکتر مث همیشه تحسینت کرد و قربون صدقه ات میرفت .... و راضی از پیشرفتت... بعد از 1 ساعت و ربع گذروندن ترافیک سنگین روز شنبه دقیقه نود رسیدیم باشگاه، کلی باهات حرف زدم که اگه خسته ای نریم موکولش کنیم به بعد ترها......ولی حسابی مشتاق بودی و خودت رو توی ماشین سرحال نشون میدادی که حتما برسی... نزدیک باشگاه یهو زدی به دنده چرت، دیدم داری میخوابی بهم گفتی مامان آب بپاش به صورتم سرحال شم و با خنده منم این کارو کردم و واقعا سرحال شدی....به سرعت ثبت نامت کردم و همونجا لباس مخصوص واست تهیه کردم ولی کفشش رو نداشتن... رفتیم داخل از دور به مربیت اشاره کردی و واسش دست تکون دادی......با اینکه این دومین برخورد شما میشد حسابی توی دلت جا کرده بود و شما هم همینطور.... توی یکی از سالنهای سمت استخر تمرین داشتین واسه همین مربی گفتش که کفش واسه امشب واجب نیست و اینجا هم که کاملا تمیز و بهداشتیه......و خداییش تمیز بود چون لباس سفید شما حتی سر سوزنی چرک نشد. فاصله 1 ساعتی که فرصت داشتیم به همراه بابا رفتیم خونه واست سوئیشرت شلوار ورزشی مدرسه ات رو آوردیم که برگشت تنت کنی....هوا سرد بود و لباس گرم واجب... هنوز زود بود واسه همین خرید میوه و سوپری رو هم انجام دادیم.... وقتی اومدم دنبالت همچنان مشغول تمرین بودین... با مامان های بچه های دیگه همصحبت شدیم.....وقتی متوجه شدن که شما دختر منی اولش باورشون نمیشد، خیال میکردن نی نی تو راهی بچه اولمه، کلی ماشالله و تعریف و تمجید ازت... آخه دخترای اونا بزرگتر بودن و شما توشون کیوت و شیرینتر خوردنيتر میزدی با اون جثه ریزه و قدت نسبت به بچه ها... :-*

مربی حسابی ازت راضی بود بخصوص وقتی شنید از صبح زود تا الان بیرون بودی و خستگیت رو برده بودی کلاس......گفتش که کاملا سرحال و پا به پای بچه ها حرکاتت رو انجام میدادی....و کلی اصطلاحات به زبان فرانسوی که گفتی یادم رفته .. مربیت گفتش که نگران نباش نوشته هاش رو بصورت جزوه میده که داشته باشی و حفظ شی....اینم اولین جلسه تمرین بالرین کوچولوی ما.........قربونت برم که با اون لباسهای اندامی حسابی جیگر و خوردنی تر شده بودی....:-*

عصر قبل از برگشتن از اكادمي همونجا با عمو ناصر قرار داشتيم یه محموله خوراکی های خوشمزه از طرف آقایی اینا بدستمون رسوند با شوق دویدی پیشش و عمو رو بغل كردی، خيال ميكردی باهامون مياد خونه به عشق كتابخوندنای عمو و قصه های تخيلي و البته من دراوردی عمو. ولی همونجا بخاطر مشغله ای که داشت ازش خداحافظی کردیم...و حرکت واسه رسیدن به کلاس جدیدت توی باشگاه.

شب 8 نیم خونه بودیم به سرعت شامت رو خوردی کارهای شخصیتو انجام دادی 9 با کتابخونی من خوابیدی.....منم خونه رو مرتب کردم و به نوشیدن یه لیوان شیر اکتفا کردم و خوابیدم.......بابا ولی فوتبال میدید دیرتر خوابید....

صبح یکشنبه تصمیم گرفتیم واسه تهیه کفش باله شما کلی مسافت طی کنیم......البته قصد داشتم پانچویی که خریده بودم رو هم تعویض کنم بخاطر فوق گشاد بودنش.......فروشگاهی که خریده بودم همشون فری سایز بود واسه همین بیخیالش شدم و پس دادم بجاش چند تیکه لباس واست برداشتم..... چند تا ریزه پیزه دیگه هم واسه نی نی از یه جای دیگه....از جمله یه ناخنگیر و ست برس و شونه و یه شیشه شیر درست توی سایز اولین شیشه شیر شما واز جنس شیشه.... بلافاصله رفتیم منیریه واسه تهیه کفش باله و سویشرت شلوار گرم کن و یه قمقمه جدید واست.....همش انجام شد و مستقیم خونه... ناهار خوردیم و دنبال شما اومدن بابا و .............دیروز بخاطر نوشته های بابا به مربیت هم تشویق شدی هم استیکر گرفتی......(آخه نوشته بود که امروز همه کارهای آماده شدنت رو خودت و بدون کمک ما انجام دادی تا به مدرسه برسی)

الانم که مدرسه ای.....عصر آکادمی کلاس داری.......خدا بخیر بگذرونه... هر چی روزها کوتاهتر بشه مدت زمان توی مسیر برگشت ما طولانی تر......

نی نی گلوی 27هفته و 3 روزمون هم خوبه خوبه خداروشکر.......تکونهاش حسسسسسسسابی بیشتر شده و سرحال و قبراق.....دل مارو واسه دیدن هر چه زودترش آب میکنه... امروز میگی کی میاد.......دیگه این زمستون اومدن هم خیلی طولانی شده... ابراز محبتهات و بوسیدن هات به خواهر کوچولو همچنان به راهه ..... با کمک بابا دو تا اسم کاندید کردیم...... یک کدومش احتمال زیاد انتخاب شه....وقتی نظر شما رو پرسیدیم با ذوق و شوق گفتی خوبه خیلی خوبه.....بعد از چند مین گفتی، ولی این اسم یکی از دوستای توی مهدم بوده، تکراریه......گفتم اشکالی نداره مهم اینه که ما توی فامیل دورو بر نداریم......

گفتی" ولی توی فامیل اونا که هست " D:

دوستتون داریمممممممممممم n تا........تا ابد......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)