ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

عشقم، ساینا جون پر از نشاط و با استعدادمم....

1392/7/2 10:58
نویسنده : آزاده
170 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز رسما آموزشهاتون توی مدرسه شروع شد.......خیلی خوشحالم که دیگه مهد نمیری .... راستش توی این چند ماه که ثبت نامت کرده بودم یه جورایی همچنان دو به شک بود که آیا کارم درست بوده یا نه.....

ولی با توجه به شرایط زمانه...... و اصولی که باید تاااااااا ابد پیش روت باشه و البته توی این مدت برو بیام به مدرسه 100% مطمئن شدم که بهترین تصمیم رو گرفتم... بیشتر از اینکه پوشیدن مانتو شلوار مقنعه توی تنت آزارم بده....و حس کنم توشون راحت نیستی و دست و پا گیرت هست... بهم این ضریب اطمینانو داده که با جدیت بیشتری آموزش هات رو پی میگیری و از نظر روحی و شخصیتی تاثیرات و انرژی های مثبتش رو با وضوح بیشتری میبینم و خواهم دید...

از اینکه این همه خوشحالی و شور و اشتیاق داری خییییییییییییییییییلی خوشحالیم.......

دیروز نیم ساعت زودتر اومدم مدرسه تا شرایط ترافیکی......پارک.... و تجمع والدین رو بسنجم.....و اینکه روز اولی جویای حالت از مربی هات بشم.......چون حدس میزدم بعد از ناهار کلاس های فوق برنامه دارین و مربی هات مریم جون و نازی جون آزادن... اتفاقا کلاس فرانسه داشتین... و حدسم درست بود... 20 مین فرصت شد با کادر مدرسه همصحبت بشم....بعدم منتظر شدم که مریم جون شما رو از کلاس فرانسه تحویل بگیره... خوشبختانه سرحال و قبراق اومدی پیشم وقتی تو ماشین بودی گفتی که دوست داشتی مبصر بشی ولی سوفیا انتخاب شد......نمیدونم مبنا چی بوده...به هر حال مطمئنم به صلاح همگی تون این انتخاب صورت گرفته... صبحونه سالاد ماکارونی خورده بودین و ناهار برنج خورش قیمه....هنوز برنامه غذایی اوکی نشده.....قرار شده با توافق والدین یه برنامه تنظیم بشه....اسنک تایمتون به گفته خودت، طول کلاس فرانسه بوده... و قبل از ناهار بجز صبحونه تایم اسنک نداشتین......که به نظرم درستش هم همین بوده......

2  35 مین خونه بودیم.....چون تا خونه با احتساب یه چراغ قرمز 5 مین بیشتر راه نیست... (ماشینی)

یه استراحت کوتاه همراه با بستنی، 3 نیم آماده شدیم بریم آکادمی ... وارد که شدیم اول با مامی آقای دکتر سلام کردی.... بعد با فرا خونده شدنت توسط دکتر به اتاقش رفتی ...... دکتر مث همیشه بهت اعتراض داشت که باییییییییید اول بیای پیش من..... :دی...... بهش گفتی که امروز مدرسه بودی....... دکتر گیر داده بود تو کوچولویی و نباید بری مدرسه......و حتما اشتباه میکنی و مهد رفتی...... از دکتر اصرار و از شما انکار....... مصرانه پای حرفت واستادی که بزرگ شدی و اتقاقا منو باید بفرستن مدرسه....

تیچر جدیدت رو دیدم خیلی پر انرژی تر از قبلی.....و اکسنت خیلی خیییییییییییلی به مراتب بهتر و اون طمانینه ای که تیچر سابقت توی اجرای آموزش داشت رو نداره..... و به نظر من این خیلی خوبه.... بخصوص توی نوبت عصر که بعد از مدرسه با خستگی میری سر کلاس.... به هر حال عااااااااااالی بودی و با اینکه پریشب فقط یکبار فرصت شد مطالب جدید کلاسی رو مرور کنیم به خوبی از پسش بر اومدی.....بخصوص که بصورت رندوم اعداد دو رقمی بین 50 تا 70 رو باید تشخیص میدادی و میخوندی..... و یه سری کلمات با دابلیو .... نه اعداد رو تمرین کرده بودیم نه دابلیو..... راستش یادم رفته بود.......چون توی پیج دوم پی دی اف بود و ندیده بودم......ولی خودکار با یه کم تامل جواب میدادی...... کاربرد (a /an) به طور کامل واست توضیح داده شد....ولی قبلا بدون توضیح و اشاره مستقیم  an رو در مورد کلماتی مث .actress و engineer  بکار میبردی... بعد از کلاس انتظار جایزه یا بستنی داشتی.....ولی گفتم قرار نیست همیشه بهت جایزه داده شه..... توی خونه بستنی داریم و الانم قراره واست یه جامدادی بخرم.....(جزو دو گزینه ای بود که مربی هات نوشته بودن که باید تهیه کنیم...... اون یکیشم کلاسور کاور دار بود) خوشبختانه قانع شدی و خوشحال از خرید یه جامدادی جدید....... آخه قبلا گفته بودی که جامدادی توی خونم رو خالی کن تا ببرم مدرسه......واسه همین سورپرایز شدی....

بگذریم...

از خودم بگم که بالاخره با پیشنهاد و اصرار بابا دل و یکدل کردم و اینبار بعد از دریافت نتیجه قبولی ارشد....(ازاد)دوشنبه هفته پیش  رفتم و ثبت نام کردم و کلاسهام از 5 شنبه قراره شروع بشه......تنها تاسفی که خوردم این بود که ای کاش فرصت میشد و میخوندم و قبولی تهران رو می آوردم....متاسفانه یا خوشبختانه باید به قم رفت و آمد کنم.....تنها حسنش واسم اینه که علوم تحقیقات قراره ادامه بدم.....به هر حال یک سر و گردن از آزاد بالاتره... و به دردسراش می ارزه.... تایم گرفتیم از در خونه تا دانشگاه درست 2 ساعت راه بود...با اینحال با این وضعیتی که من دارم بهتره که با اساتید صحبت کنم واسه غیبت هایی که ممکنه طول ترم اول پیش بیاد... پنجشنبه ها از 8 تا 12 و جمعه ها از 8 تا 2 .... با وجود و همراهی شما و بابا توی این مسیر، مطمئنم به راحتی از پس ترم اول با وجود بارداری و همزمانی تاریخ زایمان با امتحاناتم بر خواهم اومد....... آمین...

از این نظر واسه خودم خوشحالم چون هر سال با شروع پاییز یه جورایی دلم میخواد سرم با کتاب خوندن های درسی گرم شه.... مونده بودم روزهایی که توی خونه تنهام و شما نیستی چیکار کنم....از تابستونی که گذشت، واسه پاییز برنامه داشتم که حتما یه کلاس عکاسی برم که تا قبل از زایمان تموم شه...... دو جا رو هم کاندید کرده بودم ....از دوران دبستان که شاهد تشکیل کلاسهایی مث عکاسی و فیلمبرداری توی کانون بودم  همیشه دوست داشتم یه روزی حتما پی اش رو بگیرم.... ولی انگار قسمت نیست و امسالم، پر.

دوستتون دارم......... و بیشتر از همیشه به داشتن و وجودتون افتخار میکنم.......و میبالم...

امروز بالاخره در جهت شروع کلاس پیانوت اقدام خواهم کرد.........قول میدم.......

میبوسمتوننننننننننن :-*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)