ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات ساینا

اندر احوال روزگار ما.....

1392/6/31 23:20
نویسنده : آزاده
162 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه ظهر فرصت شد که برم مدرسه لباس فرم و پکیج آموزشیتو تحویل بگیرم... لباست یه کم به تنت زار میزنه ولی بخاطر لباسهای زمستونی و رشد جسمی بیخیال دستکاریش میشم.....خیلی ناز شدی توی لباست...

عصرش سه تایی رفتیم که من لباس مجلسی واسه عروسی پریسا جون بخرم....اول راه خوابت گرفت... بردیمت خونه خاله زهره جون......که همونجا بخوابی....زهره جون اصرار داشت با وجود اینکه دوستاش مهمونش بودن باهام بیاد خرید......بابا از خدا خواسته چون عمو علی هم بود موند خونه....منم مشکلی نداشتم.....خرید کردیم یه کم موندیم پیششون ولی واسه شام برگشتیم خونه خودمون چون خاله زیبا اینا از مهمونی فک و فامیل برگشته بودن که با هم باشیم.

چهارشنبه بعد از صرف نهار بلافاصله راه افتادیم سمت فارسجین... 2 3 ساعتی توی راه بودیم، هوا عالی بود.....بعد از 4 سال فرصت شد که اونجا باشیم ... شب شلوغ پلوغ و خیلی خوبی رو گذروندیم....رسم حنابندونشون کم از شب عروسی نداشت.....حدود 160 مهمون که شام هم بودن......تا نصف شب حدودای 3 ....شما 11 خوابیدی....فرداش فامیل دور و نزدیک همگی دور هم یه صبحونه دلچسب میل کردیم... با بچه ها آماده شدیم بریم آرایشگاه.....شما موندی خونه مث همیشه کوله رو پر کرده بودی از کتاب و وسایل بازی مث قایم موشک... و با اونهمه بچه مشغول....حسابی بهت خوش میگذشت... کلی دوستهای همسن و ناهمسن پیدا کردی... دم غروب همگی رفتیم تالار عروسی و سمت خونه داماد که قزوین بودش....عروسی حسابییییی بهمون خوش گذشت......بخصوص بعد از تالار که کاروان عروسی تشکیل دادیم وسط راه دور یکی از میدونهای خارج شهر محمد نوه عمم که مسئول ضرب تیمبو بود با کمک دائی بهنام و بقیه این مدت حسابی آتیش سوزوندند در نهایت پلیس راهنمایی گیر داد جمع کردیم....بگذریم که شب خیلی شلوغی بود و چند تا کاروان عروسی قاطی شدن و از جمله ما که غریبه بودیم....همه بروبچه های خوزستانی توی شهر گم شدیم واسه همین دوباره یه جا مستقر شدیم و بزن و برقص و تیمبوی بچه ها کار دستمون داد....دو سه ماشین که شامل حدود 15 نفر از افراد یگان ویژه ای بودن فرستادن به جون یه عده  که به قول خودشون شهر رو بهم ریخته بودن... خیلی خنده دار بود....تا 1 سرگردونی.....تا پیدا شدیم رفتیم منزل داماد ،بساط عروسی ترکی رو به جنوبی بندری تغییر دادیم، توی کوچه بن بست تا ساعت 2 نیم بزن برقص.....خوشبختانه همسایه ها هم شرکت داشتن و از این همه پر شور و شری بچه جنوبیا لذت میبردن .....تا برگشتیم خونه 3 نیم شد....چای و میوه توی تراس و حیاط با وجود هوای سردددددددد لذتبخش بود...... صبح جمعه 9 بیدار شدیم ضربتی صبحونه خوردیم 11 راه افتادیم......از مهمونهای اندیمشکی هیشکی واسه پای تخت نموند....همه راه افتادن به سمت خوزستان و ما هم همینطور ....با وجود فشردگی برنامه و ذیق وقتی که داشتیم، حسابی خوش گذشت و رفرش شدیم...

ولی دیگه بعید میدونم عروسی محمد پسر عموم بتونم برم....چون دیگه وقت سر خاروندن ندارم....مگر اینکه کسی بیاد اینجا و مجبورمون کنه که خاله فاطی گفت اینکارو میکنه :دی

صبح شنبه بیکار بودیم.....عصر کلاس زبان داشتی بخاطر همین بلافاصله بعد از نهار خوابیدی... کلاس بصورت خصوصی و با وجود تیچر جدید......من نتونستم باهاتون بیام.......بابا زحمت کشید و رسوندت....عصرها ترافیک سنگین تره.....بخاطر همین گفتم به دکتر بگه که از طرف مدرسه برنامه دارین و اجازه بده بعد از اتمام کلاس بلافاصله راه بیفتید سمت خونه....آماده شده بودم......نیم ساعت دیر رسیدین 5 نیم رفتیم سرای محله "ا" برنامه و به نوعی معارفه کادر مدرسه و..... تا 7 نیم که تموم شد برگشتیم خونه.......خسته و کوفته شام خوردیم یه استراحت........و کتابخونی و ساعت 11 لالا....

و اما صبح روز جشن شکوفه ها.......

غافل از اینکه ساعت ها 1 ساعت عقب کشیده شدن صبح کله سحر بیدار شدم و به تکاپوی آماده کردنت....واسه شرکت توی جشن شکوفه ها......صبحونه خوردیم به همراه بابا از زیر قرآن ردت کردیم و بردیمت مدرسه.....در حالیکه میخواستم ورودی مدرسه ازت عکس بندازم خانوم مدیر اومدش خوش و بش و دستت رو گرفت بردت توو......موفق شدم یه دونه عکس بگیرم......و دیگه نه.....قرار شد 11 برگردیم دنبالت و نشستی با مربی هات داشته باشیم......تا 12 نیم موندیم به گپ و گفت و مشورت در مورد شما ... تک تک مادرا راجع به خصوصیات و گاهی عادات بد بچه هاشون صحبت کردن.....توی دو ساعت ارزیابی که شده بودین یه سری نکات نوشته بودن.... بجز یک نفر از بچه ها که حسابی درگیر استرس شده بود بقیه خوب بودن و برخورد طبیعی و با نشاطی داشتید... در مورد نقاشی گفتش که شما سعی داشتی با حوصله نقاشیتو رنگ آمیزی کنی....(قرار شد این وسواس رو ازت بگیریم) واسه همین نسبت به بقیه با تاخیر تمومش کردی...

قربونت بشمممممممممممم که توی لباس فرمت به قول خودت ملوس شده بودی......همتون روز اول مدرسه هدیه داده بودن......یه آینه خوشگل فانتزی دیواری با طرح میکی موس...از جنس فوم...

امشب از 8 آماده شدی بخوابی......تا خوابت گرفت بیدارت کردم که شام بخوری بعد بخوابی......در نهایت بعد از صرف شام با کمک بابا کارهاتو انجام دادی و 2 تا کتاب واست خونده شد تا بالاخره خوابیدی....قبلش اصرار داشتی که صبحونه رو کامل با بچه های مدرسه میخوای بخوری.......چون مدیر گفته بود که ناشتا نیان و اگه شده یه لقمه بخورین چون تایم صبحونه 8 نیمه و شما بایست یک ربع به هشت مدرسه باشید....واسه همین از همین یک لقمه هم میخواستی سر  باز بزنی... میان وعده ات مث قبل هویج خیار و سیب رو ترجیح دادی.....

بگذریم... خاله ها و ننه ای آقایی اینا زنگ زدن و بهت تبریک گفتن....و اینکه دلشون میخواد هر چه زودتر فرشته کوچولو رو توی لباس مدرسه ببینن...

عروسکم.......آرزوی بهترین ها رو واست دارم........خودتم گفتی سعی میکنی که بهترین باشی......مث همیشه.......آمینننننننننن :-*

نی نی هم خوبه شکر خدا.......هفته 23 رو پشت سر میزاره.........تکونهاش فوق العاده زیاد شده......و حسابی دلبری میکنه.........شکر.......همچنان اندر خم یک کوچه بخاطر انتخاب اسم....آخه واقعا فرصت نکردیم بشینیم در این مورد مشورت کنیم....ولی هر کس نظری داره و پیشنهاداتی رسیده......که باید روشون فکر کنیم........

عاشقتیم..........دوستت داریممممممممممم تا ابد............:-*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)