ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

از همه چی...

1392/6/26 16:28
نویسنده : آزاده
201 بازدید
اشتراک گذاری

الان که دارم واست مینویسم، یه جورایی ازت دلخورم و باهات حرف نمیزنم...چند دقیقه پیش اومدی بوسیدی و معذرت خواهی کردی ولی من.... آخه این مدت با وجود توجه بیش از حد خاله ها و بچه ها یه مقدار رفتارت حالتی شده که من بهش میگم ننر بازی... ادای گریه کردن (بصورت جدی) دستشویی رفتن های هول هولکی و خیس کردن لباست با شیلنگ آب... و عادت بدی که خاله ها و خواهر زاده ها با دادن گوشی ها و تبلت هاشون بهت درت بوجود آوردن... باعث شده گیم باز بشی... باوجودیکه بهت وعده داده بودم سال آینده یه پلی استیشن یا پی اس تری واست میخرم که مخصوص گیم باشه تا هم چشمت اذیت نشه هم ضررهای اونارو نداره...در واقع شما مقصر نبودی توی این اشتباه... بزرگترها یه عادت بد رو توی بچه ها میکارن بعدم منعش میکنن و این خودش میشه نمونه تعارض و ناهماهنگی بین رفتارها و چند تربیتی...

بگذریم....

یک ماهی میشه که توی تختت بدون حفاظ میخوابی، میگی بزرگ شدم و مطمئنم که نمی افتم...

امروز صبح بیدار شدی میگی دیشب یه خواب بد دیدم... هیولا اومد خوردت....گفتم چرا؟ گفتی، فقط مامانهایی که دانشگاه میرن رو میخوره......:-0

دیروز آخرین جلسه اسکیتت رو هم رفتیم.....البته توی پیست کلاسها برقراره ولی ما دیگه نمیرسیم بریم و....آخه صبح تا عصر مدرسه خواهی رفت و شنبه ها و دوشنبه ها عصر آکادمی زبان، یکی از روزها که احتمالا سه شنبه باشه عصرش پیانو، و یکی دیگه از روزها احتمال زیاد بجای اسکیت، باله ژیمناستیک بفرستمت... تا سال دیگه بیخیال آموزش شنات میشم چون هم سرم شلوغه هم از آموزش زده شدی و علاقمند نیستی منم مجبورت نمیکنم و نخواهم کرد...

تا بعد از 6 سالگیت بیخیال بسکت میشیم.....

نی نی مون با تکونهای زیادش ابراز وجود میکنه و این یعنی اینکه خداروشکر همه چی خوبه... به هیچ وجه خودتو بهم نمیچسبونی و همیشه یه حریم 30 سانتی بینمون قرار میدی که مثلا نی نی خفه نشه... و اصرار داری تا اومدنش بغلت نکنم و بهم نچسبیم...

دیروز توی پیست همزمان با مربی رسیدیم کنار هم نشستید در حال آماده سدن، میگی" مامان چقدر بهت بگم خم نشو چرا به فکرش نیستی" ....سمن جون حسابی متعجب از نصیحتت حسابی تحسینت کرد.....توی جملاتی که دوست داشتنمو ابراز میکنم بهم یادآوری میکنی و میگی آخه دیگه من تنها نیستم، خواهر کوچولومم هست باید به اونم بگی دوستش داری، از این به بعد بگو "دوستتون دارم ، عاشقتونم،" قربونت برم که نیومده همیشه به یادشی و به حسابش میاری........نفس :-*

متاسفانه در بهترین شرایط مجبور شدیم اسکیتت رو تعطیلش کنیم.....سمن گفتش که تا جایی که بشه دو بار در ماه تماس میگیره که بری تمرین کنی ولی من بعید میدونم فرصت شه...  آخر سر هم یه مبلغی رو که بعنوان هدیه گذاشته بودیم توی پاکت، به مربی ات تقدیم کردی...ماچ ماچ و تشکر و خداحافظی....

دیروز آخرین جلسه کلاس زبان توی صبح برگزار شد و از این به بعد عصرها میری...(متاسفانه مجبورشدیم ) و شما و پارسا از هم جدا شدی و هر کدوم کلاسهاتون دوباره پرایویت شد...

دکتر اجازه داد بیایم توی کلاس بنشینیم...خودشم اومد... عالی بود و به خاطر روان گوییت و اکسنتت خوشحال شد... چند بار قبلا به بابا گفته بود که از لهجه انگلیسی که داری خیلی خوشش میاد... و امیدوار به ادامه یادگیری تا ته کلاسها.... گفتش که تا 1 سال دیگه یادگیری زبان انگلیسیت کامل میشه و زبان بعدی رو شروع میکنه... دیروز فی البداهه از صفت ملکی در جواب سوالی که مخاطبش خودت بودی استفاده کردی که باعث تحسین همه شدی....بدون اینکه قبلا توی آکادمی کار کرده باشی....گاهی جملاتی میگی که میدونم فقط کارتون دورا میتونسته بهت یاد داده باشه....

قربونت برم خیلی خوشحالم که اینهمه علاقمند به یادگیری هستی...........دوستت داریم تا ابد...

دیروز بعد از کلاس زبان، رفتیم توی پارک کنار آکادمی نشستیم و منتظر بابا و خاله زیبا شدیم که صبحش واسه حل یه مشکل قدیمی رفته بودن بیمه ... دو تا آقا توی یکی از آلاچیق ها نشسته بودن و یکیشون مدام با موبایل حرف میزد و سیگار میکشید....گیر دادی بری و بهشون بگی چرا انقدر سیگار میکشن..... که هوا رو آلوده میکنن و به بدن هممون(به قول خودت) ضرر میرسونن....تا میخواستی بری بگی دوباره مشغول حرف زدن با موبایل میشد خلاصه که 40 دقیقه طول کشید دیدی فایده نداره به اون یکیشون گفتی "به دوستت بگو چرا، ...

فدات بشم که انقدر از سیگار متنفری بطوریکه وایت بورد قدیمی که 2 سالگی وا ست خریده بودم و عکس لاکی لوک در حال سیگار کشیدنه رو گفتی که دیگه نمیخوای.......بخاطر سیگارش.....

بعد از اینکه بابا اینا اومدن همگی رفتیم نمایشگاه گوشی تبلت لپ تاپ...... گوشی مورد نظری که میخواستم اینترنتی بخرم توی نمایشگاه 90 تومن بالای قیمت میفروختن....که تازه از پک های باز شده که ممکن بود کار کرده باشه بهانه هم این بود چون این برند گارانتی نداره همشون از آک درومدن... باور نکردم و به خرید اینترنتی در آینده اکتفا کردم... چند تا خرده ریز خریدیم از جمله سنگهای زینتی واسه جلوگیری از ایننننننننننهمه امواج و پارازیت که قاطیش شدیم.....خاله زیبا 3 تا سرویس خرید و من یکی.....آخه اون عاشقشونه و هیچ وقت توی خرید این جور چیزا کوتاهی نمیکنه ... یه آنتی ویروس سه لایسنسه واسه سه لپ تاپ و مموری 16 گیگی واسه گوشی بابا و خاله زیبا هم یه اف ام پلیر واسه ماشینشون  و چند تا دی وی دی دورا و بی بی انشتین واسه نی نی تو راهی خاله فریبا و نی نی آینده خودش، و دو تا عروسک انگشتی واسه شما خرید... برگشتیم خونه...

امروز بایست میرفتم لباس فرم پیشت رو از مدرسه میگرفتم ولی از شهر موسیقی زنگ زدن که بیان واسه کوک و رگلاژ پیانو......مجبور شدم خونه بمونم......آخه دیگه فرصتی نیست واسه پیانو و تا 30 شهریور مهلت داشتیم...فردا باز میزنیم به جاده و انشالله خونه خاله لیلا واسه عروسی پریسا جون....فردا شب حنابندان.....پس فردا عروسی و روز بعدش پاتخت.....به خاله جون گفتم دقیقه نود میایم.... دیروز کلی از مهمونا از اندیمشک حرکت کردند و الان اونجان...

شنبه آینده، عصر 5 تا 7 توی مدرسه، جشن "سلام" برگزار میشه...با وجود کلاس زبانت ساعت 4 ربع باید به سرعت خودمونو به جشن برسونیم.....

-----------

در حالیکه دارم خاطراتت رو مینویسم چند بار اومدی و گفتی " من دیگه رفتارم عوض شده" ولی من مشغول نوشتن........بی خیال.....از اومدنت......الان توی اتاقتی و یکسره داری میگی "این دیگه چه جور مامانیه یکسره میگم رفتارم عوض شده و معذرت خواهی میکنم ولی اصلا به من توجه نمیکنه....."

کم کم بیام پیشت......باهات حرف بزنم......

عشقمی........بیشتر از همیشه..........دوستت داریم...........تاااااااااااااااااااا آخر دنیا......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)