ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

روزگاران جدید...

1392/7/7 11:14
نویسنده : آزاده
205 بازدید
اشتراک گذاری

از سه شنبه شب تا چهارشنبه شب دو تا مهمون عزیز داشتیم... که واسه دومین بار پیشمون بودن ... حسابی زیر نظرت داشتن و  با توجه هوش و علاقمندیت، یه پیشنهاداتی ارائه دادن که من به شخصه فعلا  متمایل نبودم و احساس میکنم یه کم زوده که وارد این مباحث بشی...ولی به نظر اونا و بابا خللی ایجاد نمیکنه...بابا به من واگذار کردن واسه همین  کلی فرصت لازمه و باید خوووووووب فکر کنم....و قضیه رو به تعویق بندازم....اونا اطمینان صد در صد دادن که توی اون مسیر، موفقیت خوبی کسب خواهی کرد با ضمانت خودشون.....ولی من با اینکه مطمئنم توی هر مسیر و جریانی قرار بگیری قابلیت های خودتو به خوبی نشون میدی، چندان موافق نبودم با این قضیه.....چون دلم میخواد قبل از هر چیز نهایت لذت رو از دوران طلائی کودکیت ببری....

بگذریم..... قبل از اومدن مهمونها بخاطر نکات خوب اخلاقی که مریم جون توی نت بوکت از شما نوشته بودن و به بهانه شروع سال تحصیلی و ورودت به مدرسه بعنوان دانش آموز پیش دبستانی، یه کیک شکلاتی خوشمزه که میدونستم عاشقشی، تهیه کردیم... بخصوص چون مهمون در راه داشتیم و اونها از قبل درخواست شیرینی ورودی شما رو به مدرسه رو داشتن... شب بعد از شام چون مهمونا با تاخیر رسیدن شما طاقت نیوردی یه مقدار کیک خوردی و قبل از رسیدنشون راس 9 خوابیدی...

پنجشنبه صبح زود بیدار و آماده شدیم که من برم دانشگاه به 6 و بیست حرکت کردیم و 8 رسیدیم نیم ساعتی که فرصت بود توی ماشین صبحونه خوردیم و تا 12 به کلاسهام رسیدم.......همین اول کار یه مشت پروژه ریختن رو سر و کله امون.... این مدت شما به همراه بابا توی مسجد دانشگاه و به قول شما "حرم" مشغول نقاشی و کتاب خوندن و استراحت شدین.....12 نیم از دانشگاه زدیم بیرون توی مسیر مجتمع رفاهی "م" واستادیم نهار خوردیم.....3 رسیدیم خونه......استراحت و خواب و بعدم چای و نماز و شام و حرکت به سمت خونه خاله زهره اینا که منتظرمون بودن... آخه خاله زهره اصرار داشتن که شما همرامون نری دانشگاه منم دوست داشتم روز اول باهامون باشی....شما که از خدا خواسته بودی موندی پیششون با یه کوله پر از کتاب و رنگ آمیزی و یه جعبه پر از پازل..... 3 ساعتی پیششون بودیم و برگشتیم خونه، صبح جمعه من و بابا بدون شما راه افتادیم اینبار صبحونه رو خونه خوردیم بعد راه افتادیم... اون روز بخاطر اشتباه دانشگاه کلی دانشکده هارو زیر و رو کردیم و بالا پایین رفتیم که کلاس تخصصی رو پیدا کنیم.....نکته خنده دارش این بود که شماره کلاسی که واسه تخصصی ثبت کرده بودن کد یکی از کلاسهای زیر مجموعه مسجد خورده بود که قرآن و اینا برگزار میشد... روز خیلی خسته کننده ای بود واسم....از 12 تا 1 معطل بودیم که 1 کلاس کامپیوتری که دوران کارشناسی پاس کرده بودی رو دوباره بریم... به گفته خاله فریبا باید برم حذفش کنم چون قبلا گذرونده بودم ولی نمیدونم چرا به همه دانشجوای ارشد دوباره این واحد رو ارائه داده بودن نه فقط من...با اینحال حتما پیگیرش خواهم شد....ضمن اینکه اگه مدرک ICDL از قبل داشته باشی میتونستی سر کلاس حاضر نشی... منم قبلا این مدرک رو گرفته بودم... حدود 12 سال پیش ... زمانیکه طبس بودیم رفته بودم و توی آزمونش شرکت کردم و حالا که داشتنش واسم مهم شده، در بدر دنبال مدرکش میگردم.....احتمالا توی فایلی باشه که خونه آقا بزرگ ایناست... چون اینجا نبود....

بگذریم...3 حرکت کردیم و 5 رسیدیم اس دادم به خاله زهره که میایم دنبال ساینا، ولی شما پیغام دادی که دنبالم نیاین میخوام 17 روز اینجا بمونم......D: با اینحال اومدیم چای عصرونه خوردیم و با ترفند خاص خودم (مجوز موندن، در عین حال بیتفاوتی نسبت به شما) به سرعت بساطت رو جمع کردی و اولی زدی بیرون....(نفسی.....عشقمی)

خونه خاله زهره بودن همیشه بهت مزه میداد الان که دیگه بهانه داری میگی من بیخود با شما نمیام چون حوصله ام سر میره...از این به بعد شما برین من میرم پیش خاله زهره و عمو علی...

توی خونه به من چسبیدی، در حالیکه مثلا نی نی رو بغل کردی و میبوسیدی باهاش حرف میزدی... " عزیزم، ببخشید که تنهات گذاشتم، دوستت دارم و از این حرفها" قربونت برممممممممممم مهربونم...

متن ocean  رو باهات کار کردم و خوابیدیم.....صبح شنبه مدرسه........من و بابا رفتیم انباری و پرینتر رو آوردیم بالا که بعد از دو سال حبس، راهش بنداریم... چند تا کتاب درسی هم آوردم بالا.... این فاصله یه بالش طبی دیگه واسه بابا سفارش دادیم که تا ظهر به دستمون رسید... قیمت دوبرابر قبلی، و کیفیت نصف.......متاسفانه مجبور شدیم و بابا نیاز مبرم داشتن، چون یه مدت بود که این مدل توی بازار نایاب شده بود......

عصرش آکادمی زبان...... درس جدید سوال جواب با IT IS ...... و کلمات جدید و اعداد دو رقمی......با وجود خستگی بعد از مدرسه به خوبی کلاس رو با اتمام رسوندی، البته انرژی مثبت تیچرت رو نمیشه نادیده گرفت.......

دکتر به بابا گفته بود که حسابی ازت راضیه...

از درب آکادمی از بابا جدا شدیم.....اون رفت...... و ما به سمت خونه حرکت کردیم.....ترافیک وحشتناکی بود.....45 مین طول کشید تا به خونه برسیم...مستقیم رفتیم طبقه 4 واسه پرداخت شارژ آسانسور... با اصرار خانوم همسایه رفتیم داخل که چای بخوریم... همسرشون هم خونه بودن... حسابی با هم بازی کردید.....1 ساعتی بودم ولی با اصرارشون شما 1 ساعت دیگه موندی و با هم شام خوردین واسه منم زحمت کشیدن شام آوردن پایین...وقتی اومدی با پیشنهادشون که شما رو با یکی از پسراشون عوض کنن اومدید پایین که اجازه بگیری.....بازم به عهده خودت گذاشتم " به ف خانوم گفتی که نه من پیش مامان بابام میمونم....گفتن نی نی جدید چی، گفتی وقتی به دنیا اومد از خودش بپرسید" قربونت برم که انقدددددددر حرفهات متفکرانه و بدون تامل نیست.......جیجر منی.

دوستت داریم.....تا آخر دنیا...

الان مدرسه ای..........و ساعت یک ربع به 9 هه......منم کم کم شروع کنم به سرچیدن راجع به تاپیک های پیشنهادی و

:-**********

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)