ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

سفر نابهنگام......

1392/5/24 10:53
نویسنده : آزاده
161 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش در چنین روزی یهو تصمیم گرفتیم که صبح روز عید فطر حرکت کنیم به سمت اندیمشک..... هوا عالی بود، توی مسیر هم بخاطر صبحونه و هم نهار موندیم و بصورت تفریحی مسیر رو طی کردیم ... بروجرد با دایی سعید اینا قرار گذاشتیم چون طفلیها بدون اطلاع قبلی میخواستن سورپرایزمون کنن و زده بودن به جاده که بیان سمت ما و عمو اینا و متاسفانه هر جفتمون از خونه زده بودیم بیرون ما به سمت خوزستان و عمو اینا رفته بودن ویلاشون توی شمال. به خاطر همین به یه سفر زیارتی قم اکتفا کردن و 2 3 روزه برگشتن.

ساعت 5 رسیدیم.....جالب اینکه بعد از 12 سال یکبار دیگه تابستون خوزستان رو تجربه میکردم.......برخلاف تصورم هوا مناسب بود... از همون لحظات ورود دید و بازدید هامون شروع شد.......عین روزهای عید همه دور هم بودیم به مهمونی رفتن و به هممون خوش گذشت.......

شبها تا دیروقت دور هم بودیم بعد میخوابیدیم ...روز آخر خیلی بهت چسبید...همگی رفتیم استخر خاله زیبا و چند ساعتی رو به یاد آب تنی های دست جمعی قدیم، به تفریح و آب بازی گذروندیم و وسطاشم یه سانس میان وعده نوش جان کردیم تا دم غروب....شام آخر مهمون دایی جون من بودیم....تا 11 نیم بودیم... بعدم مستقیم رفتیم خونه دایی افشین تا حدودای 2.....

ظهر 3 شنبه برگشتیم .... شما حاضر نبودی بیای و همش میگفتی فردای پس فردا بریم..... انقدر التماس کردی که بابا از خدا خواسته باهات راه اومد و گفت باشه میمونیم.....ولی توی یه حرکت صبح سه شنبه بساط و جمع کردم و راهی شدیم.....آخه 3 روز از چهارشنبه بابا سمینار بازآموزی داشت که میخواست بیخیالش بشه.......ولی من نذاشتم،....هم امتیازات اون روزهارو از دست میداد هم کلاسهایی که ثبت نام کرده بود......از طرفی نمیخواستم کلاسهای دیگه ات رو از دست بدی......موندم شنبه رفتم آکادمی چجوری غیبتت رو توجیه کنم، چون به هیچ وجه حق غیبت نداشتی ولی شد دیگه.... از امروز دارم درسهای تلنبار شده رو باهات کار میکنم.....ضمن اینکه نتونستم فایل دوشنبه رو بگیرم واسه همین عقب میمونی.........که امیدوارم جبران شه...

بگذریم...

هنوز فرصت نشده با آقای حکیم تماس بگیرم واسه تعیین مدرس پیانو.....از بس شلوغیم توی شهریور شاید تا مهر صبر کنم.......

نی نی مون وارد هفته 19 شده....شکر خدا همهههههه چی خوبه و هیچ مشکلی ندارم.....هنوز آثار بارداری درم مشهود نشده و دیگران متوجه بارداریم نمیشن.....روحیه ام عالی........بخصوص با دلگرمی و انرژی های مثبتی که شبانه روز از شما دریافت میکنم......... از هر فرصتی استفاده میکنی، لباسمو بالا میزنی و نی نی رو میبوسی...... ازت خواهش کردم توی جمع این رفتار رو انجام ندی. ولی گاهی یادت میره.....و میگی خوب دلم واسش تنگ شده..........

نفسم...موقعی که کار میکنم یکسره میای میگی ، کاری نداری؟، بزار کمکت کنم کمتر خسته شی، واست شربت بیارم؟ ، بستنی میخوری؟ ووووووووووووووو قربون دختر مهربونم بشم.................. به همه گفتی اسمش ساراست...... ولی من......

اندیمشک که بودیم خاله پروین موهات رو یه کم کوتاه کرد.......خیلییی بانمکتر شدی........ اصلا جیجر شدی.

راستی الان محمد پسر دایی سعید پیشمونه....آخه اینجا کار داشت واسه همین باهامون اومد....... نذاشتیم بره|، از وقتی باهامونه یکسسسسسسسسسسسره داری از وجودش استفاده میکنی و شبانه روز در حال بازی با وسایلت هستی.....طفلی با یه صبوری خاصی و اشتیاق به حرفهات گوش میده.....بازی میکنه و یکسره کتاب میخونه....

دایی بهنام صبح یه سر اومد ازم گاز پیک نیک گرفت......با دوستاش 4 نفری زدن به جاده به سمت شمال.....

اگه مهمون نداشته باشیم شاید ما هم تعطیلات آکادمی بریم گیلان گردی...

الان که دارم اینا رو مینویسم......عروسی پرستو، دختر خاله لیلا و امین پسر عممه.......نشد بریم........خیلی بد شد.... امین پسر عمه ام که از بچگی بهش میگیم تامینو، خیلی دوست داشت باشیم گفت لا اقل عروسی اندیمشکم باشید.....آخه دو تا عروسی گرفته....یکی قزوین یکی اندیمشک... یک ماه دیگه هم عروسی پریسا دختر خاله دیگه است.....

تا چی پیش بیاد........خدا میدونه.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)