ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات ساینا

و اما......

1392/3/31 13:25
نویسنده : آزاده
190 بازدید
اشتراک گذاری

از 1ماه و نیم پیش که متوجه یه نقطه کوچولوی نازنازی توی دلم شدم (طبق برنامه ریزیم).....بیخیال و فارغ از نگرانی اجازه دادم زمان بگذره تا انشالله بعد از اطمینان از وجود طنین ضربان قلب کوچولوی جدیدمون به خانواده پدریم اطلاع بدم ،و تا اطلاع ثانوی اینجا و بصورت علنی چیزی ننویسم... البته بازم صبر میکنه که به ماه 3 برسم...

خداروشکر بعد از آشنایی با خانوم دکتر "ف ک" و ارتباط حسی که از قبل باهاشون  بصورت ناخود اگاه در من ایجاد شده بود و بعد از شنیدن صدای قلب جنین که توی مطب ایشون طنین انداز شد.....هر سه تامون احساساتی شدیم، ... خانوم دکتر حسابی بهمون قوت قلب داد و تبریک میگفت و آرزوی سلامتی... چه پشتک وارویی هم میزدی، دکتر به سختی تونست چند تا عکس ازت بندازه....منکه تا بحال هیچ حسی نسبت به همچین صحنه هایی نداشتم، واسه اولین بار تونستم از توی صفحه مانیتور که به وضوح همه اعضای کوچمولوت مشخص بود با یه جنین 10 هفته و 3 روزه ارتباط برقرار کنم حین گوش دادن و دیدن نوار قلب، اشکام خود بخود سرازیر میشد... دکتر گفت بزرگی خدارو ببین و با خیال راحت این دوره رو سپری کن... چرا که همه چیز مهیاست واسه یه دوره بارداری خوب و بی دغدغه... خیلی خوشحال شدم و توی دلم به خودم احسنت گفتم...چرا که هر دو بارداریم توی بهترین شرایط جسمانی رخ داده بود... صادقانه میگم که بخاطر ساینا ، تا حدودی از نظر روحی آماده نبودم ولی اینبار حسابی هولم...و از هر نظر آماده ام... علتش هم فقط و فقط بخاطر تجربه خوب و خاطرات خوش بزرگ شدن سایناجونه... هر مادری دلش میخواد همه اون خاطرات رو تکرار کنه...و صد چندان شیرینتر، با وجود خواهر عزیز و مهربونی مث ساینا گلی عروسک نازمونه...

تست غربالگری هم شکر خدا بی نقص بود ولی واسه اطمینان بیشتر گفتش که دو هفته دیگه برگردیم که سر وقت خودش ان تی انجام شده باشه و بیشتر خیالمون راحت باشه...واسه 12 تیر یه نوبت گرفتیم و خداحافظی...

بعد از برگشتن از مطب رفتیم رستوران سنتی "ش" نزدیک خونه...و یه جشن 3 نفره و نصفی همراه با موسیقی زنده گرفتیم... یه موزیک درخواست کردی... گل مریم محمد نوری... خیلی عالی بود. خیلییییییییی..... اون شب حسابی لذت بردیم... و از ته دل خدارو بخاطر نعمتهای بی دریغش به ما شکر کردیم... یه سریال دیدیم و خوابیدیم...

صبح پنجشنبه استخر.....و عصر رفتیم خرید و شمارو به شهر بازی و هواخوری.....حسابی کیف کردی.... شام خوردیم و بعد از 1 ساعت خوابیدیم....صبح جمعه از صبح کله سحر من و بابا بیدار شدیم....آخه شب زیادی زود خوابییدم و سیر خواب شده بودیم... الان نزدیک ظهره....برم که کم کم نهار بزارم....

دوستتون دارم فراوووووووون...:-*

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)