ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

خاطره نویسی هول هولکی.

1392/3/26 0:23
نویسنده : آزاده
205 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح استخر داشتم حسابی خسته شدم تمریناتم سخت و سنگین و نفس گیر بود طوریکه مربی بهم تذکر داد که تا جایی که میتونم به خودم آوانس بدم... برگشتم خونه همه با هم صبحونه خوردیم... بعدم نهار درست کردم خوردیم رفتیم آکادمی زبان... به راحتی از پس درسهای این چند روزم بر اومدی... دکتر نبودش واسه همین دلت میخواست ببینیشون... مامی دکتر گفتش که اگه عجله ندارین چند لحظه منتظر باشیند تا د پ بیادش. آخه توی دفترش جلسه داشت... ما هم از بس خسته بودیم ترجیح دادم برگردیم... هوا بسی ناجوانمردانه گرم بود... خداروشکر از اول تیر کلاسهای گروهی شروع میشه و از ساعت 9 نیم صبح شروع میشه تا 10 ربع و دوباره از 10 نیم تا 11 و نیازی به حضور والدین در کلاس نیست... روزهاتو هم به زوج تغییر دادم تا بتونیم با ماشین خودمون رفت و آمد کنیم و امنیت رو به خودمون برگردونیم...

برگشتیم، بلافاصله دایی بهنامم اومد... با یه جعبه شیرینی...بخاطر خرید ماشین جدید... یه 206 اس دی.

همه بیدار شدن و به تبریک گفتن و شیرینی خوردن....

قرار شد بره سیستم ببنده و جی پی اس.....که خوابش گرفت و نشد ما هم از فرصت استفاده کردیم و مجبورش کردیم ببرتمون بیرون به دور زدن و به قول ساینا هوا خوری...

-----------------------------------------------------------------------------------------------

از تولدت بگم که کلی نوشته بودم ، پرید.

پنجشنبه با وجود مشغله زیاد سر ظهر رفتیم بساط تولد بخریم از تزیینات ساده تا کیک و ژله و میوه.

شب شام خاله ملیحه عمه خاله محبوبه و بچه ها مهمونمون بودن... جای بابا خالی... عوضش خاله زینت و دایی بهنام و رضا هم بودن...

شب خیلی خوبی رو گذروندیم... تا فردا عصر همه دور هم بودیم... وقتی رفتن خیلی سوت و کور شد... بیشتر از همه دایی بهنام دلش میگیره وقتی از شلوغی به خلوتی میرسیم...

همه زحمت کشیدن واست کادو و یا نقدی تقدیمت کردن... نقدینگی های غایبین شامل مامان بزرگها، خاله پروین، خاله زیبا و خاله مریم مامی مهتا جون بود، کادوهایی هم هانیه جون،مامان رامیلا جون همسایه بالایی، منشی های مطب و البته آقای ادهمی راننده بابایی فرستاده بودن... دست همگی درد نکنه مث همیشه حسابی شرمنده محبت های تمام نشدنیشونیم.

خلاصه که خیییییییییییییلی به هممون خوش گذشت... هر چند دلم میخواد همیشه همه توی جشن تولدامون باشن ولی واقعا مقدور نیست...

فردا صبح خاله جون اینا با ماشین جدید دایی بهنام راهی اندیمشک میشن... بعد از یه هفته رفتنشون دلگیر کننده است ولی زندگی در جریانه.....ما هم که عادت داریم.....

عصر انشالله میریم خونه خاله محبوبه آخه آخرین روزیه که خاله ملیحه اینا اینجان ... میریم که تا آخرین لحظات با هم باشیم...

فعلا تا بعد....آخه همه منتظرن که من پا شم بریم بیرون.....

دوستت داریم با عشق با حرص.....بوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)