ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات ساینا

پایان...

آبان امسال......با همه سختی هاش.....سنگینی غم هاش.....بالاخره بدرود گفت و رفت....... حیف.......و صد حیف.....از این روزگار...... بازم شکر...
30 آبان 1393

این روزها میگذرند ولی من از این روزها نمیگذرم...

پدر شوهر عزیزم...یکسال تمام، با همه عشق و تلاشی که برای زنده تر ماندنت بکار بستیم....با همه سختی هایی که پشت سر گذاشتی ولی انگار در رفتنت خیلی جدی بودی...با اینحال عشق خود، راهش را ادامه میدهد و تا ابد در قلب ما میمانی...دوست داشتنت هیچوقت نمی میرد... ...
27 آبان 1393

14

دیروز جلسه آخر زبان انگلیسی بود...در واقع 68 هفته ات پر شد... بابا گفت به دکتر بگم که چیکار کنیم این وقفه بین شما و آکادمی جبران شه... دکتر به سرعت گفت پس هفته آینده هم بیاد...کارش دارم... توی راه پله نرسیده بودم دکتر صدام زد فعلا همچنان تایم خودش بیاد...(از دست این بابااااااااااا) طفلی تو که دندون تیز کرده بودی 1 ماهی آنتراکت... وقتی ازت پرسید خوشحالی یا ناراحت که میخوای بیای......گفتی ناراحتمD:D:D:D: الان دیگه به راحتی یه کلمه رو با مثال توضیح میدی......و از دایره لغاتت به خوبی استفاده میکنی... وقتی گفتم تمام مدت کارتون های زبان اصلی و آموزشی میبینی خیلی خوشحال شد... و تشوقت کرد... منتظر میشینیم ببینیم چی پیش میاد....سخخخخخخخت مشتاقم...
4 آبان 1393

76

هفتاد و ششمین ماهگردت مبارک خوشگلم... ....موفق باشی گلم :-*
23 مهر 1393

...

هوا از دیروز کلا دگر گون شده... امروز صبح عمه جونت اینا رفتن...یک هفته با هم بودیم... وجودشون بیشتر بخاطر قوت قلب آقا بزرگ مهربون که همچنان بخاطر پایین بودن هموگلوبین ICU بستر اند و یه جورایی تلطیف روحیه ما مفید بود... دنا جونم حسابی شیطون شده و جیغ جیغ میکنه...خیلی هم خوردنی تر شده... در مورد کلاسها و درسهات کاملا روبه راهی...خوشحالم... میبوسمت.......:-* :-* :-* :-*  
17 مهر 1393

ت مث تفریح

شنبه صبح تا عصر عمل جراحی آقابزرگ به لطف خدا به خیر گذشت،  بعد از برگشتن از مدرسه تکالیفت رو کامل انجام دادی  و رفتیم باشگاه... بعدم به همراه عمه جون اینا رفتیم شهر بازی.... 12 خونه بودیم.....صبح عید قربان هم هوا عالی بود رفتیم توچال... قبلش یه سر به بیمارستان زدیم ...هم عمو علوی هم بابا با آمادگی کامل رفتیم کلوپ بانجی جامپینگ ...ولی متاسفانه تشک بادی نجات آماده نبود تا 1 ساعت بعدم که اونجا موندیم درست نشد كه نشد، تو و عارف جون يك سانس سنك نوردي  رفتين عارف دو سوم صخره رو به راحتی بالا رفت و شما نصف... کلی مورد تشویق قرار گرفتین ...چون بدون آمادگی قبلی و آموزش موفق شدین... برگشتن پیاده روی و دناجونم که توی کالسکه خواب بود......
14 مهر 1393

اولین بارون پاییز 93

ساعت 10 شب...با عارف جون یه ربع رفتیم پیاده روی زیر بارون....چسبید...عاقا از بس هول بودیم نفهمیدیم با دمپایی و لباس راحتی  پریدیم تو کوچه و خیابونای اطرافمون ... جات خالی بود، حسابی.... شبها معمولا با بابا میرین دوچرخه سواری توی کوچه هر چند امشب فرصت نشد.... بوس ...
11 مهر 1393