ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

کارت زرد...

1393/6/14 16:50
نویسنده : آزاده
163 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز رسوندمت کلاس شاهنامه خوانی خودم برگشتم... بابا از کلاسش اومد دنبالت...بعد از کلاس خونواده ها رو جمع کردن و ایرادای بچه ها رو گوشزد کردن ، چند نفری ظاهرا اخراج شدن از گروه و یه عده مث شما اخطار گرفتید... شما بخاطر صدای پایین و آرومت...

راستش تصمیم دارم اگه این هفته همچنان صدات پایین بود به این بهانه داووطلبانه و اینبار بصورت جدی از ادامه کار انصراف بدم... گرچه بابا همچنان با من مخالفه و معتقده که بهتره ادامه بدی و دکتر هم از طرف دیگه....ولی...بابا میگه اینجوری روی صدات کار میشه و مجبوری......و و و......بهش گفتم "اگه بخوام روی بلندی صداش کار کنم میفرستمش توی گروه کُر که قبل از عیدی از نسیم جون استاد پیانوش راهنمایی گرفتم"... در اینصورت انرژی کمتری از من و شما صرف میشه... جاتو هم میدیم به کسای دیگه ای که واسه کلاس فعلیت سر و دست میشکنند.... هَی وای من....مشکلم یشتر بخاطر پاییز زمستون که روز فوق العاده کوتاهه و زمان کم میاریم ...

بگذریممم

دیروز بعد از کلاس شاهنامه خوانی رفتیم پیست اسکیت.... ولی از بس خسته بودی و روز قبلش زمین خورده بودی دم آکادمی، ساق پای راستت توی کفش اذیت بود و دردناک...بعد از نیم ساعت تمرین بیخیال شدیم اجازه گرفتیم اومدی بیرون....برگشتیم خونه......دوش و استراحت و اجازه دادم توی لپ تاپ پپاپیگ ببینی

از صبح که بیدار ش دی هم یکسره پپاپیگ میدیدی...تا بعد از ناهار که تمرین پیانو داشتیم....و الان دوباره پپاپیگ گذاشتی....

وقتی زیادی این کارتونارو نیگا میکنی جو گیر میشی و با من و دنا جون انگلیش صحبت میکنی...

صبح قصد داشتم ببرمت پارک دوچرخه سواری ولی گیر یه آدم پر چونه افتادم و ظهر شد بیخیالش شدم... غذای درخواستی پریروزت رو پخته بودم....آبگوشت...

پریروز واکسن های آنفولانزا خریداری شد....ایشالله فردا میریم واسه تزریق.....البته دنا جون همون روز نوش جان کرد...

دنا جون بیدار شد.....با زنگ بابائی که از کلاس برگشته....

دوستتون دارم........

تا بعد

پسندها (2)

نظرات (0)