ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

روزهای سخت بیماری آقا بزرگ...

1393/6/5 22:28
نویسنده : آزاده
209 بازدید
اشتراک گذاری

خدایا همه مریضا رو شفا بده......خیلی سخت بود واسم وقتی صدای لرزان آقا بزرگ رو پشت تلفن میشنیدم....ازم خواست تو و دنا رو ببوسم....کم کم بغضم داشت میترکید...فوری گفتم بهتره استراحت کنید...

بابا گوشیو گرفت...نتونستم ادامه بدم.......

دوباره صحبت کردم.....میگفت نتایج آزمایشگاه بیرون هم نزدیک به نتایج بیمارستانه.....طفلک عمو مهدی....چقدر لحظات سخت تری رو نسبت به ما میگذرونه....درحالیکه 2 ساعت تمام مشغول پیدا کردن رگ بود...بی نتیجه موند....چقدر فیس تو فیس بودن با پدر در این حالت دردناکه وقتی ریز به ریز و جز به جز عزیزترینت زیر دستت باشه و سوزن سوزنش کنی و در نهایت نتونی واسش کاری انجام بدی...

به عمه زنگ زدم...آخه دیروز عصر هم حرفهام با عمه نصفه موند.......از بس این دل وامونده یهویی هق هقش میگیره... عمو علوی جواب داد پشت در خونه آقابزرگ بودن که برن تو.....بازم نتونستم به سرعت سرو ته حرفمو جمع کردم که باز ناراحتشون نکنم....

نمیدونم چه مرگمه...... به بابا زنگ زدم...ولی قطع کردم....بازم نتونستم.... خودش بهم زنگ زد....به سختی حرفامو زدم....از آقا بزرگ و توکلمون به خود گفت......قراره ایشالله اگه بهتر شدن دوشنبه برن ام آر آی...

اگه اینطور پیش بره ادامه درمان و جراحی غیر ممکنه....

خدایا نا امید نیستم ولی یه نشونه دیگه میخوام....

خودت به این پیرمرد مهربون از تبار خودت مرحمت کن...

از عصر که با آقابزرگ حرف زدم یه بند گریه...

بدجوری دلم گرفته.....

فردا عصر بعد از کلاس شاهنامه خوانی با یکی از دوستانم که ماموریتی از بوشهر اومده قرار دارم، برم دنبالش شب با هم باشیم...بعد از سالها فرصتی دست داده که همدیگرو ببینیم....امیدوارم حال و روزم مث امروز نباشه.....

الان سخت منتظری که واست کتاب بخونم بخوابی... نای خوندن ندارم... بسرعت بخونم با هم بخوابیم که بیشتر از این انرژی ندارم واسه نوشتن....

--------------------------------------------------------------

فردا روز دختره...روزتون مبارک نوگلهای باغ بهشت... با وجود شما دوتا فکر میکنم بهشت دقیقا تو خونه ماست..

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)