ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

روزانه های گذشته

1393/5/14 15:28
نویسنده : آزاده
125 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه عصر بعد از اسکیتت رفتیم خونه خاله محبوبه......شب همونجا موندیم تا عصر جمعه حسابی با رایان جون بازی کردی........اصرار داشتی بیشتر بمونی......ولی کلی کار داشتیم....هم بابا هم شما جفتتون درس داشتید.....شب اتاق خواب خودمونو به نفع دنا جون تغییر دادیم......که کمتر از روی تختخواب ما سقوط کنه.... 

صبح شنبه کلاس داشتی......جلسه آخر کلاسهای خواندن نوشتن و ریاضی علوم......رسوندیمت و خودمون رفتیم نمایشگاه بین المللی مبلمان و دکوراسیون..... که خیلی به موقع به پُست ما خورد.....حسابی زیر رو رو کردیم و .... ظهر شد با مشورت هم به این نتیجه رسیدیم که بابا دربست بگیره بیاد دنبالت که تا آخر تام نمایشگاه رو هم همونجا باشیم..........یه ناهار دلچسب میل کردیم و ادامه بازدید.....سعی میکردی همه مبلهارو تست بزنی و وقتی میگفتی خیلی راحته با لبخند فروشنده و صاحب غرفه روبرو میشدیم...دنا جون هم مث همیشه خیلی گل بود توی کالسکه به راحتی با ما راه اومد.......

عصر به زور خوابوندمت که بعدش ببرمت باله......که اثر بخش بود خوشبختانه.....

یکشنبه صبح تا عصر کلی با هم پیانو و استوری کار کردیم......عصر رفتیم کلاس اسکیت....تمام مدت دنا جون توی کالسکه خواب بود خوشبختانه.....با دوستت نیم ساعت اضافه بر سازمان توی پیست با هم همبازی شدید.....شب شد برگشتیم خونه......با این وضعیت که دنا جون از خواب بیدارشده بود گرسنه و تمام مسیر گریه میکرد.......

دوشنبه صبح استخر داشتی......عصر زبان........بعد از کلاس خوانده شدی.....توسط دکتر.....

مجبور شدم تنها بفرستمت بری......خداروشکر انقدر فهمیده شدی که مستقل عمل کنی.....اولش چون به قول خودت واسه سوالهای دکتر آماده نبودی ناراحت رفتی ولی وقتی برگشتی حسابی خوشحال بودی.......بنا به دلایلی.......

برگشتن بعد از تفریح و کارتون....بومرنگ..... کلی تمرین نت خوانی داشتیم......اکثرا نوشتنی کار کردیم.......

صبح امروز پیانو.......خوشبختانه قابل قبول بودی و نسیم جون تاییدت کرد......کلی درس جدید......که خیلی هم دلچسب بود... و باقی ماجرا..........که.......

 دنا جونم بیدار شد..........

خیلی گلی..........خیلی دوست داشتنی عروسک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)