ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

سفر، رفتن یا نرفتن...

1393/5/5 0:38
نویسنده : آزاده
138 بازدید
اشتراک گذاری

امروز وقت سنجش پزشکی داشتی عشقم... بابا که قصد داشت بره دنبال کارای خودش یهویی از مدرسه زنگیدن که نوبتتون امروزه و جهت یادآوری تماس گرفتن ... منم که این روزها شب و روز واسم یکیه....فراموش کرده بودم به سرعت مدارکت رو آماده کردم رفتین واسه سنجش سلامت....کلی با تاخیر به کلاس های امروزت توی مدرسه رسیدی...جای شکرش باقیه که یهویی همش انجام شد....زحمتش گردن طفلکی بابا که روزه بود.....

از مدرسه که برگشتی بلافاصله ناهار خوردی(همبرگر خونگی که عاشقشی) تا عصر با هم بازی کردیم....این چند هفته یکسره مشغول فوتبال دستی و منچ و مار پله و فکر بکر و هامپ هام و کلی بازی دیگه بودیم....زمان به سرعت گذشت شد 5 نیم بابا رو بیدار کردیم قسمت جدید شاهگوش ببینیم....یک دی وی دی برگشتم به عقب که یادآوری بشه هم اینکه بابا کلا ندیده بود....2 ساعت مشغولش بودیم که یهو یادم اومد که باید میبردمت باشگاه....ولی کار از کار گذشته بود .... خیلی ناراحت شدم....آخه هفته پیش تعطیلی بود این هفته هم که پرید....

از فردا (یکشنبه ) کلا دیگه تعطیلیم....بابا چند روز اصرار داشت که شنبه پروازی بریم مشهد.....اولش موافق بودم (بخاطر حضور خاله ملیحه اینا) ولی بعد که خوب فکر کردم بیخیالش شدم.....بخاطر شلوغی.....و بخاطر اینکه شنبه یکشنبه به کارش برسه (همچنان جستجوی مطب جدید) امروز که هیچ....گذشت.....فردا یه قرار داره...تا چه پیش آید...

همچنان بابا مصرانه پیشنهادهایی واسه سفر داره...ببینیم.....شایدم...

بگذریم...

دیروز بعد از برگشتن بابا از کلاس، بردیمت شهربازی... دنا جونم آروم توی کالسکه محو اسباب بازی ها و سر و صداشون شده بود خیلی جیگمل بود... بعد از عمری باهم ماشین برقی روندیم...خیلی چسبید، خاله زهره اصراررررررررر که بریم سمتشون.....اولش گفتم نه...چون بابا خسته از کلاسهاش بود....ولی بعد با شور و مشورت زنگیدیم که بریم و زحمتشون دادیم.....تا 11 نیم اونجا بودیم...اونجام کلی با خاله زهره و عمو علی اینا بازی کردیم و خوش گذشت...

تا بعد.......


پسندها (2)

نظرات (0)