ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

آکادمی... وسط طوفان

1393/3/12 0:48
نویسنده : آزاده
190 بازدید
اشتراک گذاری

آقا اصن معلوم نیست چه خبره.....الان 2 هفته است.....یا رعد و برقهای آنچنانیه شب و نصف شب......درست مث دیشب پریشب و شبهای قبل...یا بارون های شَلَق لَقی....به قول ما(اندیمشکیا)......حالا هم که به معنای واقعی طوفان سههههمگیین....وجدانا واسه اولین بار حسابی ترسیدم....شانس آوردم بابائی باهام بود....وگرنه از ترس میمردم...هرچند همون لحظات یکسره ازش میخواستم بریم جایی از خیابون  واستیم که نه درخت باشه نه جرثقیل.....همه مردم از ترس چشم از جرثقیلهای غول آسایی که تو خیابون بود ور نمیداشتن...فک کنم نماز آیاتی افتادیم...

اولش خنده دار بود گفتم عجب هواییه.....بازم ابری....خداروشکر که آفتاب نیست که دنا توی ماشین اذیت شه... کم کم از دور یه ابر تیره رو به قرمزی دیدم گفتم شاید این آخرین بارون باشه بزار از آسمون عکس بندازم....همچین که دوربینو آماده کردم ییهو دیدم همه جا تاریک شد....نگو وسط گرباد بودیم و خودمون بیخبر.....دکتر رو دیدم از آکادمی زده بود بیرون.....باد داشت دستی دستی بلندش میکرد میبرد... حسابی جا خورد....تندی بابا صداش زد اومد تو ماشین... 3 تامون 4 شاخ مونده بودیم....از بس تاریک بود همه ماشینا چراغارو روشن کرده بودن.....رسوندیمش دفترش...ته پارکینگ پیاده اش کردیم... ولی همه از هم میپرسیدن چه خبره.....دکتر این وسط. دنبال قاعده قانون این شرایط جوی غیر منتظره میگشت....گفتیم بابا....الانه که بریم اون دنیا، قاعده اش اینه. خندیدیم پیاده شد...رفت....

برگشتیم دم آکادمی....حالا تو این قیامت، بابا دنبال جا پارکش میگرده که بخاطرش کارت زده...بش گفتم بابا برو یه جایی دوبل واستا ولی نریم زیر درخت... شانس آوردیم...درست جا پارک ما چند تا شاخه از چنار تالاپی افتادن پایین....اومدم تو که برت گردونم...همه ترسیده بودن..شمای از همه جا بیخبر بپر بپر میکردی و شعر میخوندی...

و.....

بگذریم....توی ترافیک و شلوخی.....بعد از 1 ساعت رسیدیم.....محل... توی این هیرو ویر رفتیم آرایشگاه....جفتمون موهامونو کوتاه کردیم....بابا از خلوتی پمپ بنزین استفاده کرد یه باک زد....بعدم اومد دنبال ما... دوباره طوفان شد.....که دیگه رسیدیم خونه....بابا ولی رفت دنبال چند تا خرید....

شام کلی اسنک... درست کردم.... دشت اولو دادم ببری بالا واسه همساده 4....شام خوردیمو باقیشم واسه تو راه...چون فردا قراره بعد از کلاس پیانوت بزنیم به جاده.....و حسابی دیر میشه حدود 11

با اینکه حسابی خسته از کار و خواب بودم گفتم بیام....این واقعه تاریخی رو ثبت کنم برم...

میبوسمتون.......:-*

یادم رفت بگم دکتر گفت بیشتر کار کنی...

منم شاکی شدم که به حرف من گوش نمیدی.....البته منظور کلا بود.....ولی اون فکر کرد درسها رو میگم...

هنوز چمدون نبستم....

دیگه اینکه ... دوربین مورد نظرم امروز صبح خریداری شد... قسمت این بود همین اول از طوفان بی سابقه فیلم و عکس بگیرم. D:

آها یه چیز دیگه اینکه دومین دندون شیریت هم سر شب بعد از اینکه از حموم اومدیم بیرون افتاد... گذاشتی زیر بالشتت که فردا بهت کادو بدیم....قشنگ روشنمون هم کردی...که فرشته مهربونی در کار نیست.....و شما واقعی باید بالشتمو بزنین کنار بجاش هدیه بزارین.....خیلیییییییی شیطونییییییییییی :-*

دنا جون هم بیدار شد برم شیرش بدم...امروز بیمارستان چکاب قد و وزن داشت... یادم رفت چند بود....به پرونده اشم نگا نکردم... ماه دیگه باید کارت بهداشتیشو بدم که تمام اعدد ارقام قد و وزن و دور سر این مدتو روی نمودار وارد کنن.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)