ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

هفته اول خرداد

1393/3/8 21:50
نویسنده : آزاده
217 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه عصر با خاله زیبا قصد خرید داشتیم .... روبروی پارک س

چند مین بازی کردی......یهو بارون و بعدم بارون و تگرک....دنا جونو پوشوندم رفتیم روی نیمکت زیر درختی نشستیم به تماشای بارون بهار... ملت رفتن توی آلاچیقا پناه گرفتن شما هم بالای سرسره ها زیر شیروونی ها

بامزه بود......و جذاب.....

شب موندی پیش عمو ناصر به عشق قصه.....ما هم به بهانه خرید نون آخر شب(11) 4 تایی زدیم بیرون...بازم بارونی شیم...

دوشنبه صبح رفتیم خرید کادویی که مامان به خاله زیبا سفارش خریدشو داده بود، واسه عروسی خاله فاطی... منم یکی دو تیکه خرید کردم...

عصر بنا شد دنا رو نبریم ما دوتا بریم آکادمی....ولی از اونجایی که بیدار بود و شیر میخورد به پیشنهاد خاله جون 4 تایی رفتیم....

اون روز دکتر گفت نیازی نیست بری تست شی...ولی به خواسته خودت رفتی.....چون خسته شده بودی از کلاسهای کسل کننده عصر....رفتی که بگی دیگه نمیای......توی راه پله بهم گفتی :به نظرت بگم فقط صبحها میام یا بگم فقط فرانسه میام؟؟؟ (نظرت عوض شده بود)

دکتر ازت پرسید که چرا نمیای......گفتی خسته میشم.....یا صبح ها میام یا فرانسه (چه ربطی داشت D:)

دکتر گفت حققققققق نداری یه کاریو نصفه رها کنی......تا آخر خرداد مجبوری عصرها بیای....باید تحمل کنی... ))):

بعد از آکادمی 1 ساعتی رفتیم پارک س بازی کنی...

دوشنبه عصر، شب مبعث بود... بابا غیبش زد...طفلی در تدارک کیک و شیرینی و کادوی سالگرد ازدواجمون رفته بود... من که یادم بود ولی به روی خودم نیوردم D:شما ولی در جریان بودی و با تزییناتی که خاله زیبا واست خرید کرده بود مشغول شدی....و بامزه بودی میگفتی مامان میخوام سورپرایزت کنم و نمایش و بازیه و ...

بابا زنگید که قصد دارم رستوران ش جا رزرو کنم...ولی از اونجایی که احساس خوبی نداشتم با سردرد و چشم و حس موسیقی و سرو صدای زنده در من نبود(علیرغم میلم) ... خلاصه حس سرماخوردگی.. و اینکه دنا جون زود میخوابید... گفتم که بیخیال شه شامو بیاره خونه...

ساینا شب خیلی قشنگی واسمون ساخت با اون اداهاش....کلاه تولدش....فلوت زدنش و اینکه در نهایت بهم نگفت این تدارکات واسه چیه....موقع خواب بهم میگه فهمیدی ، که عروسیتون بود ..خخخخD:

سه شنبه صبح تا ظهر خونه بودیم.....ظهر خاله جون اینا رفتن...بعد از کلی جمع و جور کردن خونه که نصفه موند، آماده شدیم بریم خونه خاله زهره یه کم دور هم باشیم....قرار بود شام بریم پارک ولی آسمون منقلب شد چنان بارونی گرفت که خونه نشین شدیم به بازی و تفریح با خاله جون و عمو ....

صبج چهارشنبه بنابود برسونیمت کلاس پیانو......یه کار اداری......بعدم برگردیم دنبالت بریم مدرسه....

اواخر کلاست اومدم داخل.....که ایراداتتو بپرسم....جان تامسون 2 رو به سختی میره واسه همین آوای پ رو شروع کردین که چون با موزیک ها و قطعاتش آشنایی یه جورایی واست کسل کننده نباشه...

رفتیم مدرسه

مربیات حساااااااابی ازت تقدیر کردن....بخصوص بخاطر جشن.... کلی خندیدیم از خاطره پشت صحنه ات با عمو موسیقی......بخاطر سرمماخوردگیت که صدات در نمیومده ....D: که گفتی "زیاد خستم نکنین بدتر نشم"

مدیر و مربیات ازم خواستن ارف مدرسه ثبت نامت کنم، بهشون گفتم ساینا تا 5 سالگی ارف رو گذرونده و 7 ماهه ساز اصلی دستشه... کلی قربون صدقت رفتن که به ما نگفته ، و تشویقت کردن و اینکه بچه کاملا پیشرفته ای هستی... و به روی خودت نمی آری...  و اینکه زاویه دیدت نسبت به موضوعاتی که پیش روته، متفاوت با بقیه است و خلاقانه...و خاطره آبریزش بینیت وسط اجراها....و اشاره هات واسه دستمال و اینارو تعریف کردن کلی خندیدیم .....خخ

کیف پولی که رومیصا بهت هدیه داده بود روزای آخر برده بودی و جا مونده بود با اجازه مربی ها رفتی توی کلاس و توی دراور مخصوص اشیائ جا مونده درش آوردی... توش 2 تومن پول گذاشته بودیم که هر موقع میریم خرید، باهاش بستنی بخری......D:

مدیر با دیدنت از خوشحالی بلندت کرد توی بغلش و بوس بارون....و تقدیر از اینکه مسلط اجرا کردی بدون اضطراب...

مرجان جون.....تیچر زبانت......شدیدا واسه کلاسهای بعدیش میخوادت... و به مربیا گفته بود به هیچ وجه ساینا رو از دست نمیدم یه خاطره قشنگ هم در این رابطه (انگلیسی) داری که بعد میگم.....فقط اینو بدون که واسم قابل تحسینی عروسک...

کارنامه فرانسه ات رو هم گرفتیم.......نمره کامل از تمام مهارتها.....جیجل.

پیش پرداخت ثبت نامتو دادیم... واسه تابستون....فعلا استخر و بهبود سواد خواندن نوشتن اسمتو نوشتیم دلم نمیخواد تابستون شلوغی داشته باشی.......با اینحال منتظر میشیم ببینیم چی پیش میاد...آخه اسکیتت هم هست...و کلی برنامه دیگه که بعید میدونم....بتونی......بتونم.....

بعد از مدرسه ، توی خونه با دوست و همکلاسیت سارینا توی وایبر حسابی مزه ریختین......رفته بودی توی وایبرم ، همیشه به پروفایلهای که آواتارشون به قول خودت "برنامه کودکیه" کامنت و استیکر میدی....اتفاقی به مامی سارینا، یه فایل صوتی میفرستی که شما کی هستی و و و....از اونورم سارینا فایل میده و بقیه ماجرا

حالا یکسره میگی میخوام باهاش تو وایبر حرف بزنم...

دیروز عصر آکادمی رضایتمند بودی.....دکتر گفت نیاز نیست بری پیشش...خوشحال و خندان به سرعت در رفتم، تا پشیمون نشن....آخه تنها بودیم.....بابا از دم آکادمی ماشین گرفت و رفتتتتتت ):

دیشب خیلی خسته بودم....شامتو دادم....گفتم بعدش کارهاتو انجام بدی و مقدمات خواب و خیلی شیک، بدون نظارت من بیای بخوابی...که اوکی....

10 نیم خوابم گرفت....... کله سحر بیدار شدم با دنا جون رفتیم حموم...صبح تا عصر یه مهمون داشتیم به این بهانه همش پیش ما بودی و خیلی کم پیانو تمرین کردی.... یکی از فامیلهای طبس... "خاله ح" بودن....

امروز واسه اواخر خرداد وقت آتلیه گرفتم... گفت شنبه بیاید ولی حیف که بابا نبود.....بیخیالش شدم... امیدوارم اینبار بِ شه که بریم سر قرار...

دنا خانومم دو ساعتی میشه که خوابیده....

کلی کارتون دیدی، کلی هم تمرین پیانو ازت خواستم.....دوباره فیلم کارتونی پویا

بوس........به دوتاتون....تا بعددد... :-* :-*

 

پسندها (1)

نظرات (0)