ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات ساینا

w0o0w بارونی میباره.....

1393/3/3 0:39
نویسنده : آزاده
130 بازدید
اشتراک گذاری

هر وقت بارونه و مجبورم از خونه تکون نخورم عصبی میشم، در حدِ...

از غروب داره دوباه میباره...الان 12 و ربع شبه...شدید و شدیدتر شده....ولی حیف که نمیشه زد بیرون.....بابا دید اعصاب مصاب ندارم پیشنهاد داد، ماشینو وردارم برم یه دوری بزنم.....گفتم تنهایی نمیچسبه اونم 11 نیم شب.....شما گفتی منم میام......ولی بازم بدون بابا مزه نمیداد...

خاله محبوبه اینا عصری اومدن پیشمون، و 1 ساعت پیش رفتن....

کتاب واست میخوندم دو تا قصه پشت سر هم یکیش راجع به عزرائیل بود و یکی دیگشم راجع به ترس از سایه....یه جورایی هر دوش مورد ترسناک بود از کتاب 2 مثنوی معنوی... به سختی واست جوری تشریح کردم که مسئله ترسشو از ذهنت دور کنم...با اینحال راضی نشدم....گفتم کارهامو انجام میدم اگه دیدم هنوز بیداری میام یه قصه دیگه واست میخونم...

همه کارهامو انجام دادم دیدم به عشق کتاب خوندن همچنان بیدار موندی.....31 قصه تصویری رو ورداشتی آوردی و ننه سرما رو خوندم...بعد از اون دوتا قصه که فکر میکنم بخصوص اولیش زیاد مناسب روحیه شما نبود...یه ذره تلطیف روحی شدیم

صبح که چه عرض کنم نزدیک ظهر شد.....که 11 زدیم بیرون... پارک ل ... خاله زهره هم زحمت کشید اومد......همراه با فلاسک چای...و قطاب یزدی....آی چسبید....منو و شما و خاله زهره و دنا چهارتایی دور دور توی پارک.....شما که تمام مدت توی کالسکه خواب بودی......

دوستتون دارم عروسکهای دوست داشتنی ام ... دوتا بوس واسه هردوتون :-* :-*

پسندها (2)

نظرات (0)