ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

هفته ای که گذشت....

1392/12/15 23:39
نویسنده : آزاده
176 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه کلاسها برقرار و به خوبی گذروندی...لباس باله جدیدت رو از مربی ات تحویل گرفتیم... روز سختی بود هماهنگی کلاسها با وجود دنا....دست تنها... دم باشگاه فرستادمت خودت به تنهایی کارتو راه بندازی... فیش گرفتی رفتی کلاس... خوشبختانه به درستی انجام شده بود و مربی ات حسابی تحسینت کرد...

یکشنبه به همراه دنا جون اومدم مدرسه...جلسه ماهانه دعوت بودیم که اصل مطلب توجیحی متد فونیکس بود... سوپروایزر زبان انگلیسی اومد پیشم و از قول تیچرت ازت تعریف کرد......و از رایتینگت بخصوص خیلی خوششون اومده بود.

بعد از جلسه تمام همکلاسی هات دور دنا جمع شده بودن....مامانها و مربی ها و خانوم مدیر که ابتدای ورودمون بخاطر حضور دنا جون به سختی خودشونو کنترل میکردن و دلشون میخواست بیدار بشه باهاش ور برن.....ولی خوشبختانه تمام مدت 2 ساعت نی نی جیگملمون خواب ناز بود......

دوشنبه ها فرانسه داری...معلم فرانسه ات هم خوشبختانه با نوشتن یه نامه رضایت و علاقه اش رو بهت واسم ابراز کرده بود....خیلی خداروشاکرم بخاطر وجودت عروسک...عصرش کارتون دیدن و تمرین پیانو....

سه شنبه عصر کلاس پیانوت هم بخوبی برگزار شد..4 قطعه واسه کنسرت روز جمعه 23 اسفند معین شد... چندین بار تمرین کردین....خوشبختانه همشو حفظ بودی...حتی قایقران که جدید بود...گفتی حفظ نیستم ولی از نسیم جون خواستم کتابت رو برداره و امتحانی اجرا کنی...و موفق شدی....بهش گفتم بیخودی به کتاب متکی شده و یه جورایی عادت کردی که کتاب روبه روت باشه... بعد از کلاس 4 تایی رفتیم پارک کالسکه ورداشته بودیم که شما راه ببری.....سر بالایی کم آورده بودی....خیلی بامزه شده بودی...دنا خانوم تا وقتی راه میبردینش آروم بود......ولی همچین که وایمیستادی صداش در میومد.....1 ساعتی بودیم....کلی بازی کردی.....هوا سرد شد.....برگشتیم....

چهارشنبه عصر استراحت.....تکلیف آدینه ات رو انجام دادی و رفتیم خونه خاله زهره اینا با حضور خاله محبوبه... تا 12 بودیم کلی با بابا و عمو اینا بازی کردین....پنجشنبه تا ظهر استراحت و یه ربع opd اصطلاحات کار کردیم...ناهار خوردیم شما و بابا گیم بازی با گوشی بابا... آماده شدیم رفتیم یکی از کیس های مطب رو که بابا کاندید کرده بود دیدیم... وقتی داخل شدیم یهویی بلند گفتی "خوشگله"....آقای دکتری که اونجا بود کلی به وجد اومد از اینکه خوشت اومده بود و گفت "عمو، چشمات خوشگله....پسندیدی؟؟؟"

فردا شب عمو علوی با داداششون میان خونمون... این چند روز بیشتر تفریح کردی تا درس....فردا حسابی باید جبران کنیم...البته از فیتیله نمیشه گذشت....جفتمون پایه ایم...

روزها به سرعت برق داره میگذره و ما هنوز داریم سبک سنگین میکنیم واسه تغییراتی توی هال پذیرایی... به بابا میگم بزاره واسه سال جدید....از طرفی بعد از اونم کلی کار پیش میاد و سرمون شلوغ میشه و فرصت ناکافی....

ریزه ریزه دارم خونه رو تمیز میکنم...

تایم رزروی آتلیه س رو که از دست دادیم....بعلت عدم حضور بابا...

آرایشگاه هم باید فی البداهه بریم شاید قسمت شد بالاخره موهات مرتب شه....

یکسررررررررره گوشی هامون زنگ خور داره بعلت کمبود تعطیلات خونواده دارن چک چونه میزنن که بیشتر تعطیلات اندیمشک باشیم.......

خداییییی نمیشه از 13 روز عید خوزستان گذشت......وای که دلم ضعف رفتتتتتتتتت واسه حال و هوای جوی و مهمونی ها و دور هم بودنها و و و امیدوارم همه روزها به خیر بگذره.......آمین.

قربون دخترم بشمممممم که امروزم حسابی دناجونو سرگرم کرده بود تا من به موقع به کارهام برسم... خیلی دوستت داریم عشقمممممممممم :*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)