ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

روزمره.....

1392/11/30 0:53
نویسنده : آزاده
181 بازدید
اشتراک گذاری

به همراه بابا رفتی کلاس پیانو....دنا  خوابه کهم دارم واست مینویسم.....

بالاخره انتظارت به سر اومد و فاطمه نائمه اینا الان پیشمونن.....از 5 روز پیش که فهمیدی میخوان بیان یکسره روزشماری میکردی و راجع بهشون حرف میزدی.....امروز به سختی رفتی مدرسه و بهانه های واهی می آوردی که نری...مثلا میگفتی...توی مدرسه همش داریم درس میخونیم و تفریحمون خیلی کمه...واسه همین شروع کردم به نوشتن توی نوت بوکت اصرار کردی که بگم چی مینویسم.... همچین که گفتم بخاطر

تفریحات کمتون دارم مینویسم پشیمون شدی و گفتی شوخی کردم اونجا کلی بازی میکنیم حتی مث مهد کودک play house داریم و وو....آخرشم گفتی آخه دلم میخواد زیاد با عمو اینا باشم...قربونت برمممممممم بهت گفتم تا شما از مدرسه نیای اونا نمیان....خوشحال شدی و سوار سرویست شدی...

وقتی اومدی داشتیم ناهار میخوردیم...زن عمو جون زحمت کشیدن واست ماژیک و دفتر نقاشی و ...فعلا ایناشو میدونم آخه هنوز فرصت نکردم ببینم.....آخه 2 ساعت نیست اومدن....منم مشغول ناهار  و تدارکات بعدش بودم....

دیروز یکی دیگه از بهترین روزهای آکادمی ات بود...با اینکه اصصصصلا فرصت نشد درس بخونیم ولی خوشبختانه تونستی از پسشون بربیای آخر کلاس مجبور شدم با  بابا جابجا شیم بخاطر دنا  ...  بابا گفت دکتر از تستت راضی بوده...

شنبه یه امتحان از تمام مباحث گذشته ازت گرفته میشه...که مطمئنم بخاطر فاطمه نائمه اینا به هیچ وجه فرصتی واسه مرورشون نداری و نخواهی گذاشت....منم دوست ندارم تفریحاتت رو با دختر عموها ازت بگیرم...بنابراین..هر چه باداباد.....

دیروز بارون خوبی بارید...رفتیم بیرون.....واسه اولین بار دنا سوار کالسکه اش شد... تمام وقت خواب بود...آخرش گرسنه شد که به خونه رسیدیم.....رفته بودیم واسه بابا خرید کنیم.....که نسبتا انجام شد...

دیشب توی ف*ی*س دوغ بودم که تا نصف شب حدودای 2 گرفتار و درگیر صحبت با دوستای دوران  دانشگاه شدم...کلی از خاطراتمون رو زنده کردیم....بعداز سالها  از خواب نازم بخاطر چت کردن زدم، عوضش الان خوابالودم و خسته...بخصوص که دناخانوم از 6 به بعد هر یه ربع شیر میخورد و نمیذاشت بخوابم...

دوستتون دارم جوجه های من :-*

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)