ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات ساینا

عشقمی...دختر فول دیسیپلین من :-*

1392/9/1 20:09
نویسنده : آزاده
170 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب کلی زیر بارون گشتیم... خوش گذشت... بارون تا ظهر امروز ادامه داشت صبح تو جاده به شدت میبارید گفتیم زودتر حرکت کنیم که آهسته تر برونیم... به موقع رسیدیم... کلاسهام که تموم شد مستقیم برگشتیم خونه....خاله مریم گفت کلی با هم بازی کردین و پپاپیگ دیدی...

هفته آینده اجبارا نمیتونم برم کلاس آخه بابا نیستن میرن که انشالله با عمو و آقابزرگ بیان... باید از فرصت استفاده کنم و paper آخر ترم یکی از درسهام رو سرهم کنم... تا جاییکه میشه باید خودمو با شرایط فعلیم وفق بدم و پیشاپیش درسهام رو بخونم... شاید به یکی دو تا از امتحانات برسم....انشالله.

امروز بعد از خوردن ناهار بلافاصله شروع کردیم به مرور درسهای زبانت و homework مربوط به OPD... نقاشی چند تا از وسایل living room ...یه مقدار درسهای قدیمیتو هم کار کردیم آخه تیچرت گفت بهم یادآوری کنید که ساینا 20 سوال از درسهای قدیم و جدید ازم بپرسه... خوشبختانه همشو یادت بود.........دو تا دایالوگ هم کار کردیم عالی بودی....خداروشکر میکنم بخاطر ذهن فعالی که داری... الان با بابا داری دوز و  منچ بازی میکنین و همزمان مسابقه تیم ملی فوتبال ساحلی میبینین....

فردا صبح با خاله مریم میخوایم سورپرایزت کنیم و واسه شام کیک مرغ درست کنیم که تا زمان شام خودشو بگیره آخه خوراکته و من تنبل دیر به دیر به ذهنم میرسه ... فقط پیازچه نداریم که باید صبح برم تهیه کنم...

هوا حسابی سردتر شده...امروز اول آذر 92 رسما شومینه رو هم روشن کردیم...

نی نی گولو هم خداروشکر همچنان در حال خودنماییه و حالش خوبه... غروب حسابی باهاش مشغول بودی و بغلش میکردی.....

فردا شنبه ورزش دارین....طبق معمول باید لباس ورزشی بپوشی بری.....از 2 هفته پیش که روپوش های مخصوصتون آماده شده آزمایشگاه علومتون توی زنگ بهداشت هم راه اندازی شده... با روپوش سفید خیلی بانمک شدی عروسک... روز کاملا شلوغیه باز فردا......عصر آکادمی کلاس داری....بلافاصله باشگاه، باله ژیمناستیک، جلسه پیش غایب بودی.....خدا به خیر بگذرونه...آخه این دو سه روز فرصت تمرین هم نداشتی... روزها عیییییییییین برق و باد میگذره... باور کردنی نیست.....هر هفته که میگذره انگار فقط 3 روز گذشته....روزها واسه ما دو تا یکی رد میشه انگار...

خاله مریم میگه این دو روز که نبودین، صبحها که پا میشدم می دیدم تختت رو مرتب کردی و دست و صورتت رو شستی و مشغول صبحونه ای......قربونت برم خوشحالم که در نبود من به تک تک کارهای روزمره ات اهمیت میدی... جدیدا به شیر عسل گرم که تا چند روز پیش متنفر بودی علاقمند شدی و روزی یک لیوان پر شیر عسل مینوشی... خوشبختانه و هزار ماشالله و گوش شیطون کر حالت خوبه خوبه......نفسسسسسس منی....دوستت داریم و خواهیم داشت، عروسک.

امروز عصر تو برگشت با آقا بزرگ صحبت کردم خداروشکر روحیه عالیییییییی و حالشون خوب بود...

خدایا خودت کمکش کن به همین ترتیب هر روز بهتر از قبل باشن....آمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)