ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

سخت و دلگیر ....

1392/8/28 8:47
نویسنده : آزاده
198 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم...دغدغه بیماری نابهنگام آقابزرگ عزیز که از قرار معلوم از 2 سال قبل درگیرش بودن ولی بروز پیدا نکرده بود... حسابی هممونو پریشون کرد...

هفته پیش یکشنبه صبح به قصد دیدن آقابزرگ که از یک ماه قبل برنامه داشتم حتما روزهای نزدیک به تاسوعا عاشورا ببینیمشون با ماشین خودمون زدیم به جاده... خداروشکر به راحتی طی مسیر کردیم و شب رسیدیم ولی....دیدن ظاهر آقا بزرگ که مث شمع آب شده بودن منو و خاله مریم رو شوکه کرد و ناراحت و نگران... به سختی خودمو کنترل کردم و بغضمو قورت دادم... همون شب درد زیادی داشتن طوریکه عمو مهدی و بابا بردنشون بیمارستان و تشخیص دادن که باید جراحی شن ولی متاسفانه یا خوشبختانه عدم داشتن امکانات آی سی یو باعث شد نصف شب عمو مهدی و بابا با ماشین ما ببردنشون بیمارستان سینای مشهد و شب همون روز بعد از انجام و اقدامات اولیه جراحیشون کنن....روزهای نگران کننده و سختی رو پشت سر گذاشتیم.....با اینحال به امید دیدار مجدد آقابزرگ در سلامت کامل 2 روز دیگه تمدید کردیم و سفر 5 روزه امون به 7 روز کشید...ولی بازم آقابزرگ رو ندیدیم چون باید همونجا چند روز دیگه تحت نظر میبودند... دیروز خبر سلامتی روحی شون رو بخصوص از عمو مهدی جون گرفتیم....و خیالمون راحتتر شد وگرنه امروز صبح بابا باید میرفتن.....منم خودم رو آماده کرده بودم و اصرار که اینهفته کلاسهام رو نمیرم که با خیال راحت بابا برن و یه مدت اونجا باشن...ولی عمو مهدی بابا رو منصرف کردن و گفتن همه چی اوکیه و نیاز نیست با این عجله برگردن......از صمیم قلب خداروشکر میکنم و میخوام که حالشون هر روز بهتر و بهتر بشه و لااقل دردی حس نکنن...آمین.

بگذریم...

صبح یکشنبه مجبور شدیم برگردیم خوشبختانه خاله زهره و عمو علی هم باهامون بودن و حسابی سرگرم بودی توی ماشین.....ناگفته نماند که توی هفته ای که اونجا بودیم مریض شده بودی رفتیم پیش عمو جلال و معاینه شدی و دارو دادن و بهتر شدی... مجبور شدیم واکسنی که به سختی واست تهیه کرده بودیم رو من استفاده کنم ولی بعدا دو تا واکسن دیگه پیدا شد که بابا میارن شما همینجا بعد از انشالله بهبودی کامل تزریق کنی.... تو برگشت حسابی بیحال شده بودی و میگفتی حالم خوب نیست و سر دردم وسط راه مجبور شدیم بزنیم کنار و پس آوردی.....از اون به بعد راحت شدی و سرحال....

صبح دوشنبه بردیمت دکتر خودت......داروهای همیشگی که من معتقدم واست مث آب روی آتیشه تجویز شد و اجازه ندادن بری مدرسه....ضمن اینکه خودمون هم همین قصد رو داشتیم...  دکتر گفتش که بخاطر داروهایی که مصرف کردی نیاز به دوره 5 روزه نیست و توی همون سه رو جواب میده...شکر خدا

امروز سه شنبه خیلی بهتری.....و فقط تک سرفه.....با اینحال تا بهبودی کاملت مدرسه نمیری.....همین الان که مشغول نوشتنم از مدرسه زنگ زدن که دیگه طولانی شده غیبتهات واسشون توضیح دادم که علتش چیه.....با دعای سلامتیشون بعدم بای دادیم...

بخاطر سفرمون دو جلسه زبان انگلیسی رو از دست دادی و یک جلسه پیانو......و چاره ای هم نبود.....

متاسفانه درسهای آکادمی زبانت توی جلساتی که غایب بود جزو سختتتتت ترین ها بود ولی به هر سختی که بود و با وجودیکه چند روز رو با ویروس سرماخوردگی با بیحالی و ضعف پشت سر گذاشتی، موفق شدی و از پسشون بر اومدی.

دیروز رفتیم آکادمی با خوشرویی همه مواجه شدیم و امید به اینکه "ساینا میتونه" دکتر گفت پیگیرتون بودم ولی متاسفانه جلسات پیاپی هفته ای که گذشت اجازه نداد با ساینا تماس بگیرم.....ولی خیالم از بابتش راضی بود...وقعا هم همینطوره.....دیالوگ های طولانی6 7 خطی با کلمات سنگینی مث an interesting movie  یا کلماتی مث difficult رو به راحتی بعد از دو بار گوش دادن ادا میکنی... چیزی که زمان تحصیل خودم توی راهنمایی یک روز طول میکشید.....واسه شما هزار ماشالله مث آب خوردنه (به گفته خودت) D: ...قربونت برم دختر کوشای نازنینم.....

توی کلاس با وجودیکه اثرات داروها باعث شده بود بیحال و خواب آلود باشی با تیچر همکاری کردی و راضی کننده از در کلاس زدی بیرون....مباحثی که باید پس میدادی countable & noncountable بودش و حضور توی کلاس واسه یادگیری این بحث حسابی کمکت میکرد که بهتر یاد بگیری که متاسفانه نشد....با اینحال تیچرت گفت نیاز به کلاس جبرانی نیست... و همه چی روبه راهه...شکر.....

از در آکادمی که زدیم طبق معمول توی صندلیت نشستی و دورا گذاشتی.......5 مین نگذشته بود به خواب عمیقی فرو رفتی تا 3 ساع بعدش خوابیدی......شب به سختی بیدارت کردم که باهامون شام بخوری به بهانه کاردستی بیدارت کردم  با ذوق و شوق وسایلت رو بردی گذاشتی توی هال و بعد از شام نشستیم... یه چیز جالب اینکه از بس این اواخر درگیر زبان انگلیسی بودی توی خواب وقتی از ماشین میبردیمت خونه و وقتی بیدارت میکردم واسه شام، جملات انگلیسی که تمرین کرده بودی رو میگفتی... Is there any egg in the refrigerator .....منم از فرصت استفاده کردم و به شوخی سوالاتی دیگه میپرسیدم که الان تو خوابی؟ و و و خیلی بامزه بود با خاله مریم کلی خندیدیم....

امروز سومین جلسه پیانو داری.....این مدت باید با نت های " دو ، ر ، می " رو کار میکردی امروز قراره بشینیم و با انگشتهات ور بری و شعر بارونه بارونه رو با این سه تا نت پیاده کنی....

الان هوا ابریه....دیروز صبح بارون خیلی خوبی اومد و خوشحال شدیم و روز نسبتا تمیزی رو گذروندیم.

ساعت نزدیک به 9 داری کارتون میبینی......بعد از صبحونه قراره پیانو تمرین کنیم... بابا و خاله جون رو هم بیدار کنم صبحونه بخوریم........به کارهامون برسیم....

یک هفته پیش 65 ماهگیت رو هم پشت سر گذاشتیم...

دوستت داریم عاشقونننههههههه بی بهونهههههههههههه تا قیامت.......عروسکم......عشقم.....

راستی نی نی گلومون فردا نوبت چکاب داره......احتمالا از خانوم دکتر بخوام سونوی تری دی.....واسم تجویز کنن......امیدوارم بپذیرن....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)