ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

دختر نازنینممممم :-*

1392/8/7 13:47
نویسنده : آزاده
228 بازدید
اشتراک گذاری

از صبح مشغول تمیزکاری خونه و آشپزی بودم البته همراه با گوش دادن به موزیک هایی که دیشب دان کردم (حمید عسکری)وای که چه لذتی داره کار کردن همراه با موسیقی.... D: یادش بخیر نوجوون که بودیم با خاله جونا حتی اگه بنا بود دوتا کاسه بشقاب بشوریم با صدای بلند موزیک انجام میدادیم...

آخیییی چقدر دلم واسه اون روزها تنگیددددددددد ))))))):

خلاصه که داشتم میزتحریر و کتابخونه شمارو تمیز میکردم از خستگی نشستم روی صندلی کامی... گفتم تا فرصت هست هم استراحت کنم هم چند کلوم بنویسم....

دوشنبه صبح جلسه مادرا و مربیا بودش....قراره آخر هر ماه یه نشست برگزار کنیم و از شما صحبت کنیم و کمی کاستی و کم کاریهای مدرسه اگه بود......که خداروشکر از نظر من همه چی اوکیه و انتظاراتمون برآورده میشه... ساعت 10 10 مین رسیدم همه بودن جز من و مامان نیکی...بعد از احوال پرسی شروع کردیم به گفتمان.....خوشبختانه مریم جون از شما رضایت کامل داره و حسابی الگوی بچه ها شدی بیشتر از هر کسی از خصوصیات خوب اخلاقی شما تعریف میکرد... و از حواس جمع و دقت نظری که حتی توی حیاط مدرسه موقع زنگ تفریح داری....و نکاتی که هیشکی بهش توجه نمیکنه و نکرده ولی شما مربیت رو مورد سوال قرار دادی و چیزهای دیگه که توی دفترچه یادداشت خصوصی تک تک تون اشاره میشه و بینمون رد و بدل... متوجه شدم شما تنها محصلی بودی که دفترت پر از استیکر شده و تنها نفری که تا بحال جایزه گرفتی....چون بعضی از مامانها میپرسیدن پس استیکرهای دختر ما کو؟ آیا کنده یا افتاده؟ که مریم جون گفت نه و با اطمینان بعضی هاشو چسب میزنم گم و گور نشه..ولی اگه کسی استیکر نگرفته یا کمتر گرفته احتمالا نتونسته نظر مارو جلب کنه..

 وقتی بیشتر از همه از زوایای مختلف مورد بررسی قرار گرفتی و در عین حال مثبت... خداروشکر کردم و به وجودت بالیدم و از اینکه زحماتم در مورد شما نتیجه بخش بوده با رضایت کامل فقط شنونده بودم... یکی از نکات خیلی خوبی که توی مدرسه رعایت میشه مخاطب قرار دادنتون با فامیلی کامله ،

مثلا...خانم ...

و گهگاهی اسم کوچیکتون... وقتی مامانها پرسیدن، مریم جون گفت بهتره که از الان عادت کنن چون از کلاس اول به بالا هیچ معلمی با اسم کوچیک دانش آموزش رو صدا نمیزنه... من چون قبلا تجربه اینو داشتم که فامیلیتو نصفه میخوندن حسابی راضی بودم به این امر و هر چیزی که باعث شه شما این حس درت بوجود بیاد که محیط و روابط یه جورایی شکل جدی داره......توی تمرینات تمرکز و البته حرکات موزون و چرخش دید هم جزو دو نفری بودی که ریز و دقیق انجام دادی...

جلسه 3 ساعت طول کشید نکات خییییییییلی زیادی مطرح شد و بهتر دیدم ماه بعد نت برداری کنم...چون اطلاعات خوبی بین همه رد و بدل میشد...

از طرف خودت این قول و به مربی ها و مدیر دادی که بابا بره مدرسه و بچه ها رو معاینه کنن...خیلی بامزه بود وقتی مریم جون گفت ، گفتی "از بابا دعوت میکنم که بیاد مدرسه و... " :دی

البته از اول بنا بود هر کدوم از والدین هر تخصصی که دارن در صورت امکان گهگاهی واسه بچه ها توی مدرسه وقت بزارن...و بابا هم این قول و داده بود...

بگذریم....عصر آکادمی کلاست برگزار شد و اونجا هم جایزه گرفتی و جزو بهترین روزهات محسوب میشد... هنوز از در نیومده بیرون یکسره میگفتی مامان خوب بودم نه؟ ازم راضی؟ از دستم ناراحت نیستی؟ و دکتر که حرفهات رو میشنید از پشت سر بهت میخندید و واست ضعف میرفت... جیگر منی.....با اینهمه تلاش و انگیزه و پشتکار ، چرا آخه از دستت ناراحت بشم...

اومدیم خونه نماز خوندم و بچه های کوه آلپ رو با هم دیدیم و اجازه دادم هر کارتونی که میخوای از پویا ببینی... عاشق فوتبالیستا هم هستی اونو هم با هم نگاه کردیم موقع عصرونه که چه عرض کنم شام.... واسه اینکه فرانسه ات رو تست کرده باشم ازت خواستم واسم چیزایی که مدرسه یاد گرفتی رو بگی.....خیلی قشنگ شعر الفبا رو خوندی با همون ریتمی که انگلیسی میخوندی....و چند تا جمله روتین... خوشحال شدم چون تا بحال ازت نپرسیده بودم چی یاد گرفتی...

واست کتاب خوندم و راس 9 خوابیدی....قبل از خواب یاد یه خاطره ای از محمد مهدی زمان حضور خاله جون اینا توی خونمون افتادی واسم تعریف کردی کلی خندیدیم ولی مگه شما بیخیال میشدی تا 5 مین داشتی یکسره میخندیدی و قطع نمیشد، خیلی بامزه شده بودی....

بلافاصله رفتم سراغ نوشته هام......یکی دیگه اش رو تموم کردم و فقط یکیش باقی موند..... از فاز درس خارج شدم و شروع کردم به دانلود آهنگ و گوش دادن تا 12 نیم.....خیلی مزه داد...

امروز صبح فراموش کردم فولدر زبانت رو بزارم توی کوله ات.....مجبور شدم 9 برگردم مدرسه و تحویلش بدم... ساعت 10 قرار بود برید کانون و" نمایش پیشی کوچولو ببنین" خیلی خوشحال بودی.....

عصر اولین جلسه پیانو برگزار میشه......صبح به من میگی "ولی مامان من هنوز بلد نیستم پیانو بزنم....فقط آهنگ هایی بلدم که کسی تا بحال نشنیده و خودم ساختمشون" خییییییلی خنده دار بود.....چون بابا بهت گفته بود واسه این آهنگ هایی که میسازی اسم بزار و سعی کن آهنگی بزنی که بتونی خودت دوباره تکرارش کنی.........D: D: D: (البته اسمهای رومانتیک قشنگی هم واسشون گذاشته بودی متاسفانه فراموش کردم، آخه یکی دو ماه پیش بود که شروع کردی مثلا به آهنگسازی D:)

5، پشتیبان، قرار تلفنی داریم.....امیدوارم برسی.....

اسم نی نی تقریبا اوکی شده.......

خیلی بامزه بود....چون جلسه که تموم شد یه سر اومدیم توی کلاستون..... رو به همه گفتی، می دونین مامانم یه نی نی تو شکمش داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اسمشم اینه.......و به همه لو دادی....مامانها دهنشون وا مونده بوددددد از تعجب....و تبریک و ...... تشویق و ......

هر چند......از ابتدای هفته 26 یه بار توی باشگاه یه بارم دانشگاه بهم گفتن احتمالا باردار نیستم......و این یعنی اینکه دیگه تابلو شدم.....

پریشب چند تیکه لباس گوگولی اینترنتی واسه شما و نی نی خریدم....کلی نازتر شده بودی وقت پرو .....یکیشونو تو ذهنم قصد داشتم بزارم کنار واسه کادوی تولد رامیلا ولی انقدر رنگش بهت میومد که دلم نیومد ......گفتم رنگ دیگه اش رو واسش سفارش بدم...

آخ جون دوباره قراره همه جا بارش داشته باشیم...

کوههای اطراف چشم انداز قشنگی پیدا کرده و سفید پوش...دیروز میگی بریم برف بازی....حسابی دلت میخواد....

فرشته های نازنینم دوستتون دارممممممممممممممم :-*******

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)