ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

سید حمیدرضا و ساینا سادات عزیزم.....عیدتون مبارک...

1392/8/1 22:52
نویسنده : آزاده
348 بازدید
اشتراک گذاری

 عصر دوشنبه کلاس زبانت با وجود خواب آلودگیت به خیر گذشت...شعر حفظ نکرده بودی چون واقعا فرصت نشده بود... درس هاتو پس دادی ولی همراه با بازیگوشی منحصر به فردت در زمانهایی که حوصله کلاس و درس رو نداری.....دکتر یه کم سر به سرت گذاشت....به انگلیش اعتراف کردی که هر روز مهد میری...

برگشت بلافاصله پرینتر رسید خونه....مین بوردش سوخته بود که تعویض شد خرج کردش می ارزید، با این قیمتهای نجومی به استفاده از همین دستگاه به جای خرید نووش....

صبح سه شنبه مدرسه به راه....لباس گرم پوشیدی...هوا یهو از پریروز کلی سردتر شد....مجبور به راه اندازی کل شوفاژها شدیم... و توی خونه لباس گرم میپوشی...تولد دوستت ویونا بود که به من نگفته بودی... با اینحال بهم اعتراض داشتی "چرا واسه تولدش کاردستی درست نکردیم که بهش بدم" منم تقصیر رو گردن خودت انداختم...ولی امروز متوجه شدم که اسامی متولدین هر ماه رو توی سایت میزنن که یکیشون همکلاسی شما بود...

با وجودیکه به سفارش آقای"ف" حکیم رابط (مدیر آکادمی)، بالاخره امکان پذیر شد که زیر نظر آقای "آ" حکیم رابط  یکی از بهترین موزیسین های کشور و برادر مدیر محترم آموزشگاه سابقت پیانو رو آموزش ببینی دیشب علیرغم میلم بهشون زنگ زدم و بنا به مصلحت خودم، شما و نی نی قرارمون رو باهاشون به هم زدم بخاطر بعد مسافت و ترافیک عصر ها خارج از محدوده محل زندگیمون، ولی ازشون خواستم که یک نفر مورد اعتماد خودشون رو توی شهرک بهمون معرفی کنن.... از اونجایی که به گفته ایشون  سن ات واسه یادگیری پیانو حساس و کمه، بهترین گزینه میبایست با تجربه، صبور و خوش اخلاق انتخاب میشد و به همین خاطر گزینه واجد این شرایط رو خانوم نبوی تشخیص دادن که از قبل باهاشون آشنایی داشتم  و خوشبختانه فقط چند خیابون با هم فاصله داریم... خانوم نبوی تماس گرفتن و قرارمون واسه آموزش شما، سه شنبه ها ساعت 4  اوکی شد... و بالاخره طلسم انتخاب استاد پیانو رو شکستیم... به امید موفقیتت توی این زمینه.....عشقم:-*

دیشب گفتی " بیا بجای شام کیک درست کنیم با شیر بخوریم" باهات موافقت کردم....عاشق کیکی هستی که خودتم توش دست داشته باشی از خمیر کیک شروع میکنی به خوردن تا کیک آماده....این خصلتت به خاله زیبا جونت کشیده شده....خام خوار به تمام معنا....

عصر،فلفلی نیم ساعته باهات کار کردم که به پشتیبان زنگ بزنی و درس جدید آکادمی رو پس بدی....خوشختانه تونستی و مث همیشه عالی... بعدش یه کارتون گذاشتی واسه خودت...بعدم شام.

سمن جون مربی اسکیتت هم زنگید واسه پنجشنبه ها سالن گرفتن ولی ما نمیتونیم بریم متاسفانه...بخاطر درگیری 5 شنبه جمعه های دانشگاه من....گفت اگه بشه وسط هفته رو هم جور میکنه.....گفتم در اینصورت ممکنه بشه.....ولی بازم بعیید میدونم بفرستمت....دلم میخواد گاهی عصرها خونه باشی......

ساعت 9 واست کتاب میخوندم که خوابت برد... منم تا شروع کردم به خوندن جزوه، یهو زدم توی چرت و جزوه 300 صفحه ای خورد تو کله ام...بیخیال شدم خاموشی دادم خوابیدم......من کلا مرد خوندن توی شب و صبح زود نیستم.....به هیچ وجه....

امروز...خیلی دلم میخواستم چند تا گیفت به مناسبت عید غدیر واست آماده میکردم ببری مدرسه.....ولی واقعا فرصت نداشتم ...... واسه همین موکول کردم واسه سال آینده انشالله....

توی مدرسه امروز جشن غدیر داشتین از طرف سه تا از دوستات، آیاتای، ثمینا و سارا و یکی از مربی های مدرسه و خود مدرسه گیفت هایی بهت داده شد.....امروز به طور کل با مفهوم غدیر و خصلت سید و سادات آشنا شدید.....از وقتی اومدی دونه دونه اسم میبری که "کی سید ه کی نیست...... "چرا بعضی ها رو خدا سید آفریده بعضی هارو نه...."کاش میشد شما هم سید میبودی "و هوارتا جمله دیگه راجع به این موضوع که امسال واست روشن شده...حتی توی تیوی بهم نشون میدی که جریان اینا که نشون میده چیه.......عروسکم خوشحالم که امسال واست سال متفاوتی در جهت یادگیری مسائل مختلفه ... مباحثی که توی مهد فقط به ظاهرش اهمیت داده میشد و نسبت به عمق و باطن بی تفاوت...

امروز شاهنامه خوانی (طرح برلز) هم داشتین... بلافاصله که اومدیم خونه رفتی سر کتابخونه ات و کتاب شاهنامه ات رو برداشتی و سوال پیچم کردی........که " هدف نهایی رستم از مبارزه چی بود " هر دلیلی میارم میگی نه این نبوده........خلاصه ته کتاب دنبال هدفش میگشتی......و کلی  ماجرای دیگه که واسم درست کردی با این قضیه شاهنامههههه... قرار شده از روی یکی از عکسهای کتاب شاهنامه ات نقاشی بکشم بدم ببری..." مربی شاهنامه خونی ات ازت خواسته"

چند وقت بود میگفتی سالاد اولویه واسم درست کن.....امروز بدون اینکه منوی غذای نیمه اول آبان ماهتون رو از سایت بخونم، دست به کار شدم...در عین ناباوری گفتی ناهار اولویه داشتین... کلی با هم خندیدیم...یکبار دیگه هم درخواست ماکارونی داشتی که بازم بدون اینکه چک کنم متوجه شدم همون روز ماکارونی خوردین... D: اینبار پرینت میگیرم میزارم جلوی چشمم......خوشبختانه پرینتر هم که راه اندازی شد...

 عروسکم....بعد از مدتها دو روز تعطیلیت رو با هم توی خونه میگذرونیم.......حسابی خوش بگذره بهت...

ماچقلبدوستتون دارم.....عشق های ابدی من.......قلبماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)