ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

مهمون داری و تفریح

1392/7/15 8:40
نویسنده : آزاده
171 بازدید
اشتراک گذاری

ظهر جمعه مهمون داشتیم...دائی بهنام اینا به همراه محمد (نوه عمه) خانومش مریم و خواهر خانومش....جمعمون جمع بود شما حسابی با دخترشون سرگرم شدی.....یه دخمل 3 ساله...شب شام درست کردم همهگی رفتیم پارک پ و شما دوتا حسابی گرم سوار شدن اسباب بازی ها و بعدم بدمینتون توی چمن ها شدید... صبح شنبه اونا رفتن...شب یک ساعت و نیم دیرتر از همیشه خوابیدی، صبح به سختی بیدار شدی....زنگ ورزش داشتید سویشرت شلوار ورزشیتو تنت کردم رفتیم مدرسه.... عصر آکادمی، زبان داشتی... عالی جواب دادی....با وجودیکه این مدت درگیر مهمون بازی بودیم ولی از پسش بر اومدی فقط یه خورده خسته بودی واسه همین ورج و وورجت توی کلاس زیاد بود و خمیازه هات روبه راه...دکتر بعد از کلاس تستت کرد اونجا هم خیلی خوب بودی....یه ذره باهات سرو کله زد (همون بحث قدیمی، تو جات توی مهده نه مدرسه D:) بازم کوتاه نیومدی.....:-* واسه این جلسه یههههههههه عالمه درس پیش رو داری با اینکه وقت آنچنانی نداشتی از شنبه تا دوشنبه دیشب 1 ساعتی با هم مرور کردیم......کلی کلمه و جملات جدید.....ولی چاره ای نبود باید خودتو میرسوندی...

بعد از کلاس زبان همگی زدیم بیرون واسه خرید بعد از شام دایی بهنام پیشنهاد داد که بریم "ف" هواخوری و بساط چای قلیون....(من که معذور بودم) دو سه ساعتی نشسته بودیم به گپ و گفت و سر به سر بهنام گذاشتن... ناپرهیزی کردم و دو استکان چای و یه تانکر نسکافه نوش کردم :دی شما که توی مسیر رفت ، همون 9 با لباسهای گرمی که  تنت کرده بودم به راحتی روی تخت کنارمون خوابیده بودی....

دیروز بعد از ناهار خاله جون اینا هم رفتن......شما نبودی......شب قبلش بخاطر اینکه نرن سوئیچ دایی بهنامو قایم کرده بودی توی صندلی پیانوت و ما نمیدونستیم که شما سوئیچو سر به نیست کردی..... 12 شب تمام خونه رو زیر و رو کردیم بعد از 1 ساعت گشتن بی نتیجه یهو به ذهنم رسید ممکنه ساینا قایمش کرده باشه بعدم یاد صندلی پیانوت افتادم که وسایل محمد رو هم اونجا قایم میکردی بعنوان گنج و اون باید پیدا میکرد... حدسم درست بود.....

مریم جون ازمون خواسته بود که ساعات خواب و بیداریتونو توی شب و صبح واسش یادداشت کنیم...

دیشب بعد از اینکه دوش گرفتیم به سرعت شام خوردی و خوابیدی که به قول خودت دیر نشه ...

صبح که بیدار شدی اولین سوالی که پرسیدی این بود که الان زوده؟؟؟ گفتم آره واست نوشتم که به موقع بیدار میشی و سرحال......خوشحال شدی........علاوه بر اون نوشتم هر روز و شب شیر (سفید) مینوشی...

از امروز باید حساااااااااابی بشینم تکلیف حاضر کنم......به یکی از همکلاسی ها زنگیدم متوجه شدم یه خروار درس دوباره ریختن رو سرمون........ضمن اینکه تاپیک های پیپر طول ترم و پرزنتیشن آخر ترم رو باید تا آخر همین هفته تعیین و ایمیل کنیم... بی انصافا حاضر نشدن  بخاطر اینکه 1 جلسه دیرتر ترم ورودی های جدید شروع شد، یک هفته به زمان مهلتمون اضافه کنن...

کارم سخت شد.....و زمان کمی دارم.... چاره ای نیست، مجبورم خودمو وفق بدم...

عصر کلاس زبان داری... برگشتن کلی از زمانم توی ترافیک هدر میره خیلی خسته کننده است... امروز واسه سومین بار مسیرو عوض میکنم شاید امیدی باشه......هر چند بعیید میدونم...

24 مهر یعنی هفته آینده هم عروسی ایمان و پریساست... اندیمشک، نمیتونیم بریم... پریسا نوه عمه بزرگمه و ایمان پسر عمه کوچیکمه.... ......طفلی خیلی زحمت کشیده از بچگی....هم درس هم کار......و این دو سال تونست یه خونه طبقه بالای خونه عمم دست و پا کنه حسابی توی خرج افتاد و الان یه عروسی پر خرج... انشالله خوشبخت بشه... آمین.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)