ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

بیشتر از همیشه دوستت داریم....

1392/7/11 20:54
نویسنده : آزاده
183 بازدید
اشتراک گذاری

از پریروز دائی بهنام و خاله فاطی اومدن پیشمون......واسه عروسی محمدِ عموم.....من حاضر نشدم باهاشون برم حنابندون.....راستش نه وقتشو داشتم نه حس و حال شلوغی و موزیک... محمد با هماهنگی بچه ها یه دی جی از اندیمشک آوردن این سه روز حسابی رو اعصاب همسایه ها و اونا هم نامردی نکردن ، ندید بدیدا زنگیدن به 110 ... بنا شد امشب بعد از تالار برن باغ عمو اونجا ادامه بدن، دلم میخواست ولییییییییییی واقعا سرم شلوغه.... انشالله کلی عروسی در راه داریمممم واسه همین اینو فاکتور گرفتم، تا توی فرصت های بهتر آتی.

دیروز صبح فلفلی با خاله زهره رفتیم کتابهامو تهیه کردم... بی انصافا سرجمع 19 تا سورس معرفی کردن....8 تاش کلا افست نشده امسال....و نتونستم تهیه کنم... باقیش رو خریدم.....یه عالم کتابها گرون شده......چندتاش واسه زمان کارشناسیم بود که به کتابخونه اهدا کرده بودم...یکی دوتاشو هم خانوم همسایه وقتی دید دارم میرم کتاب میخرم از میون کتابهاش واسم آورد... بگذریم...

به سرعت برگشتم خونه چون دائی بهنام اینا هم توی راه خونه بودن که بیان پیشمون......نصف شب هم خاله زینت اینا رسیدن....دیشب خیلی کم خوابیدم.....از صبح کله سحر بیدار بودم... چنان بخاطر اصرارهای خاله جون توی مزیقه بودم که نزدیک بود قبول کنم که باهاشون برم عروسی......وعده دادم که شما برین منم بعد از ناهار شاید بیام.....اصرار کردن ساینا رو ببریم گفتم دلیل اصلیم سایناست که کلی درس داره...و ممکنه جمعه فرصت نشه به همشون برسه....تکلیف جمعه مدرسه و آماده شدن واسه آکادمی که اینبار کلی کار ریخته بودن روی سرت...علاوه بر پی دی اف از کتاب opd باید کلماتی که تا بحال باهاشون سر و کار نداشتی و جدید بودن واست، انتخاب میکردی بصورت جمله حفظ میشدی و واسه شنبه پس میدادی.....

تا غروب موفق شدیم انجامشون بدیم....منم 1 ساعتی خوابیدم و رفرش شدم چون واقعا بهش نیاز داشتم...بعد از خوابم دیگه حسابی کسل شدم و نای عروسی رفتن درم نبود بخصوص بخاطر ترافیک.....و شما حسابی مشتاق بودی بری و میگفتی" که دلم میخواد ببینم عروسیشون چطوریه....دلم میخواد کلی برقصم و و و"
آخه 1 سالی میشه که به رقص علاقه نشون میدی و اصرار داری که بزارمت کلاس...بیشتر وقتها هر بار آماده میشیم که بریم بیرون خودت میخونی خودتم میرقصی....بخاطر لباس بیرون این حس بهت دست میده...توی عروسی پریسا جون هم کوتاه نیومدی و کلی رقص های دو نفره با دخترخاله ها و دختر دائی هات پیاده شدی....

از عصر یه عالم تلفن بخاطر نیومدنمون از طرف فک فامیل بهمون شده و با صدای گرفته میگفتی نمیای... قربونت برم اگه بابا بود شاید حسش میومد ولی از ترس اینکه شب اونجا موندگار شیم و تا عصر فردا الاف شیم باعث شد که کلا بیخیالش بشم... انشالله عروسی های بعدی جبران میکنیم....اونم با حضور 4 نفری...... بخاطر اینکه بی نصیب نمونی یه موزیک کردی گذاشتم و چند مین باهاش رقصیدی (D:)

واقعا شبانه روز خدارو بخاطر داشتنت شکر میکنم.... که اینهمه هوامو داری و پشتمی.......در حالیکه میتونستی با احساساتت تحریکم کنی  یا بهانه گیری، که اجازه بدم بری عروسی ولی خیلی راحت قبول کردی که نریم و گفتی اگه شد شب میایم.....فدات بشم که انقدر دختر با معرفتی هستی و مهربون و دوست داشتنی و و و و و و و آرزو میکنم که خواهر کوچولوت کپی خودت بشه.......اینو از صمیییییییییم قلبم از خدا میخوام......چون واسه شما هم قبل از به دنیا اومدنت آرزو کردم که خلق و خوت به بابات بکشه و خداروشکر همون هم شد...

امروز گفتی بیا بریم با گواش عکس نی نی مون رو روی شکمت بکشم ... موکولش کردم به فردا که قصد دوش گرفتن مجدد داریم...امروز با هم عکس دونفره گرفتین، یکسره باهاش همصحبت میشی و سخخخخخخت منتظری که بیاد پیشت.... توی آکادمی، خیابون و هر جای دیگه بغلش میکنی و باهاش حرف میزنی......دیگه خواجه حافظ شیراز مونده بدونه که نی نی تو راهی داریم........ شصتاد بار بهت اخطار دادم فقط توی خونه باید این کارو انجام بدی و ببوسی ولی کو گوش شنوا......:-* ارتباطی که شما با نی نی تو راهیمون برقرار کردی صمیمانه تر و نزدیکتر از رابطه ایه که من نصفه نیمه باهاش دارم... قربونت بشم عروسکم م م م م م م :-*

یک هفته ای میشه که هوا پاییزی شده بخصوص شبها که حسابی دلچسب میشه... توی خونه روی مبلت میشینی و زیر پتو کارتون میبینی.... اشتهات بخصوص توی این فصل فوق العاده زیاد شده توی مدرسه علاوه بر میوهایی که( حجمش دو برابر شده نسبت به پارسال) واست میزارم لقمه نون تست و شکلات صبحونه هم اوردر میدی، وقتی میای بازم گرسنه ای تا شب حسابی دلی از عزا در میاری..... جدیدا بیشتر از همیشه شیر (سفید) میخوری.....غذاهایی مث عدسی توی وعده صبح به راحتی (توی مدرسه) میخوری......تخم مرغی که به اسم پنیر پیتزا توی سیب زمینیت میریختم رو با اشتها میخوری و اعتراف کردی که همیشه میدونستی تخم مرغه و پنیر نیست (D:)....دوست داری و بهم سفارش میدی.....و خیلی چیزهای دیگه که الان یادم نیست... خداروشکر چک آپت مث همیشه نرمال بود و دکترت مث همیشه بهت احسنت و آفرین گفت...هنوز فرصت نکردم واسه انجام آزمایشی که واسه نوشته اقدام کنم... آخه 3 روز وقت خالی پشت سر هم میخواد....

63 ماهگی...... قد 113 وزن 21 ماشالله فیییییت و ایده آل....

کم کم باید برم دنبال واکسن آنفولانزا....پارسال که موفق به خریدش به تعداد کافی نشدیم (بخاطر طبق معمول پدیده ای به نام "تحریم"  و تعداد کم سهمیه داروخونه ها، و اختصاص دادنش به زائرای) ... سه تایی که گیرمون اومد رو به آقا بزرگ و مامان بزرگ  و خود بابا بخشیدیم که بیشتر در معرضند ، و خداروشکر به سلامت تونستیم فصل پر از آلودگی رو از سر بگذرونیم.....امسال هر طور شده باید به تعداد کافی تهیه اش کنیم... بابا اونجا سپردن و هفته آینده معلوم میشه......این هفته هم من باید از اینجا پیگیر شم.......تا خدا چی بخواد...

بهت میگم اگه نداشتمت چیکار میکردم..........میگی خوب نی نی بعدیمون که میاد......گفتم ولی هر کسی جایگاه خودشو داره ........گفتی پس خداروشکر که هستم...باید هر چهارتامون به حرف هم گوش بدیم و عین پادشاه و شاهزاده رفتار کنیم... نفسمی جیجل من :-*

بیشتر از همیشه دوستت داریم..........بخاطر همه چی.........

آخرین اسامی که واسه نی نی کاندید کردی: تسنیم، هلنا، سوفیا، ویونا، رومیسا، ماتینا و یه اسم عجیب غریب دیگه که نه خودت یادته نه من.....بجز تسنیم و هلنا، باقیش همکلاسی هاتن....سوفیا اسم یکی از عروسکهای بچگیت که آقای ادهمی زحمتش رو کشیده بودن هست.....اونزمان خودت انتخابش کردی...

ولی ما همچنان هیچ اسمی رو کاندید نداریم....... چون هنوز فرصت نشده که با بابا 3 تایی بشینیم دور هم و جدی واردش شیم...دنا اگه مفهوم خاص و قشنگی رو میرسوند ، قطعا جزو کاندیدای من بود ولی فقط یه اسمه.......اسم مکان(یه شهر) و اسم قله معروف زاگرس....

بگذریم........امیدوارم اسمش خودش بیاد مث "ساینا"

دوستت داریممممممممم هوارتااااااااااااا :-*

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)