ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

سفرنامه یک هفته ای مختصر و مفید شهریور 92

1392/6/18 13:36
نویسنده : آزاده
1,227 بازدید
اشتراک گذاری

از قبل برنامه داشتیم با عمو بهرام اینا بریم گیلان گردی...آخه من و بابائی بین استان های شمالی گیلان رو بخاطر طبیعت زیبا، بکر و سادگی مردمانش بیشتر ترجیح میدیم تا...

صبح جمعه خاله جون اینا بدون عمو راه افتادن اومدن خونه ما، عمو کارشون گیر کرده بود واسه همین 6 تایی ساعت 10 صبح جمعه با ماشین ما راه افتادیم...صندلیت جا نمیشد واسه همین یکسره بغل خاله جون بودی...

کرج...قزوین...منجیل...رودبار...رد کردیم....ناهاری که از قبل آماده کرده بودم ساعت 3 بعد از ظهر توی تنکابن حاشیه شهر نشستیم میل کردیم...ناگفته نماند جاده ها فوق العاده شلوغ بود و پارکها و فضاهای مسافر نشین دیگه....بکوب رفتیم و ساعت 6 انزلی بودیم همونجا یه ویلا اجاره کردیم واسه اقامت یک شب... بلافاصله رفتیم پلاژی که روبروی ویلا قرار داشت واسه لذت بردن شما از دریا ....قبل از اینکه برین آب تنی، رفتیم قایق سواری...اون روز دریا موج داشت با اولین موج پرتاب شدیم روی سطح آب با قایقران اخطار دادیم که آروم برونه بخاطر من(بارداری) گفتش، اگه میدونست سوارم نمیکرد گفتم مشکلی نیست فقط نیاز به حرکات آکروباتیکت نداریم...قایق سواری بخیر گذشت و بعدم مایو نپوشیده رفتین توی آب..و بعدم عشق شن بازی و ... با یه دختر بچه به اسم تینا شروع کردین به شن بازی....غروب که شد بابا آش رشته و آش دوغ خرید که همگی ته بندی کردیم تا موقع شام... هوا خیلی مطبوع و باد خنکی میومد... تا 9 موندیم پلاژ غلغله شده بود...برگشتیم ویلا همگی بعد از دوش گرفتن شام خوردیم و کلاه پهلوی دیدیم منچ و مارپله بازی کردیم و خوابیدیم.....ناگفته نماند سواحل گیلان برخلاف جاهای دیگه کم عمق و تر و تمیزه...

صبح بعد از صرف صبحونه کله سحر رفتیم همون پلاژ.....خیلی خوش موقع بود و خلوت و دنج......همگی رفتیم تو دریا......من و خاله جون البته با پاچه بالا زده......نیم تنه... بعدم چای و میوه و تخمه و شما بساط ماسه بازی...

دم ظهر ویلا رو تحویل دادیم و حرکت کردیم به سمت شهر رویایی من و بابا، ماسال.......خیلی دلمون میخواست فومن توقف میکردیم و به یاد قدیما قلعه رودخان رو گز میکردیم.....حیف که من توانایی اووووووووون همه پله نوردی رو نداشتم وگرنه هیشکی حتی شما مشکلی نداشتی... واسه همین مستقیم رفتیم که لذت هوای ییلاقات ماسال رو دوباره با تمام وجود حس کنیم... جاده رویایی و جنگلی تا ارتفاعات شهر (بام سبز) رو طی کردیم وسط راه توی عمق جنگلهای کوهستان واسه ناهار موندیم...(ماکارونی خاله جون پخت) خیلی مزه داد.....با کلی مخلفات که همراه داشتیم.... رفتیییییییییم تا رسیدیم به اولین هتلی که 4 سال پیش اونجا بنا شده بود و اون سال ناهار مهمون هتل (خ) شده بودیم... اونزمان هنوز جاده به سمت خلخال صعب العبور بود واسه همین کادر هتل ما رو از رفتن و ادامه مسیر منع کردن واسه همین همونجا چند ساعتی رو استراحت کردیم و برگشتیم ماسال....ولی اینبار کلی از مسیر رو رفتیم بالاتر، یه هتل دیگه واستادیم و چای نوش کردیم.....قاطی ابرها شدیم و هوا و طبیعت فوق العادهههههه.... خونه ها عین خونه مادربزرگه.......واسه همین همش داد میزدیییی "مامان بزرگگگگگگگگگگگگ" "مامان بزرگ" حسابی توی رویا سیر میکردی و به خیالت هر کدوم از این خونه ها یه مادر بزرگ مث مادر بزرگ قصه هایی که خوندی توش پیدا میشه که بتونی بری خونش و گرم شی.....خیلی جیگمر خیالاتی شده بودی....وسط اون همه سرسبزی و ابر نشستیم به خوردن چای و عصرونه......کم کم نم بارون گرفت و به آرزوت رسیدی چترت رو باز کردی نشستی زیر بارون......بعد از یکی دو ساعت به توصیه یه چوپون برگشتیم پایین......هیچ جا دیده نمیشد و جاده پیچ در پیچ و دره .... همون هتلی که بعد از نهار واسه چای پیاده شدیم رفتیم واسه اقامت سوئیت اجاره کردیم....طبیعت فوق العاده بود....خوشبختانه فارغ از هر گونه آنتن دهی موبایل روز و شب رو طی کردیم.....واسه شام رفتیم توی سرمای هوا روی تخت نشستیم و شام هتل و بعدم چای میل کردیم (البته زیر پتو) شب 12 به بعد دیدنی بود....چون اونجا برق کشی نشده بود با فانوس و چراغ های گرد سوز قدیمی تا صبح سر شد....بعضی اتاق ها و سوئیت ها بخاری های نفتی استفاده کردن......ولی ما دلمون میخواست با همون فضا گرم شیم.....خیلی دلچسب بود.....صبح خیلی زود بیدار شدیم.....از طبعیت و سکوتش لذت بردیم....صبحونه رو با نون گرم تنوری محلی هتل بیرون میل کردیم....خیلی عالی بود.....جمع کردیم و حرکت به سمت خلخال.....جاده کاملا خاکی که چه عرض کنم....سنگی بود.... زیر پام دو تا پتو گذاشتم و زدیم به جاده.....وسط مسیر یعنی درسسسسسسسسست بلند ترین نقطه کوه محل شهادت میرزا کوچک خان جنگلی موندیم واسه دیدن و فاتحه................واقعا هوا سرد و خشک بود...پای صحبت یکی از اهالی رهگذر نشستیم...قصه غم انگیز از سرما و گرسنگی جون دادن این انسان والا مقام رو شنیدیم و کلی غصه خوردیم....البته بایست توی اون فضا بود که عمق درد و فاجعه رو احساس کنی... چند تا عکس گرفتیم و .......حرکت به سمت خلخال... دو ساعتی طول کشید که حدود 70 کیلومتر جاده که 30 تا خاکی بود رو طی کنیم...خلخال بساط نهار و تهیه کردیم و بنزین و دنبال خود پردازهای بانکی رفتن .... زدیم به جاده به سمت اسالم... و جاده جنگلی معروفش.....که  از نظر من به هیچ وجه قابل قیاس با ییلاقات و بام سبز ماسال نبوده با اون هوای مطبوع نیست....ابتدای جنگل یه جا واستادیم و نهار میل کردیم و وسطاشم نشستیم به چای خوردن و انتهاشم رفتیم توی رودخونه و صرف میوه و تنقلات....

اسالم... رو مستقیم رفتیم رشت.... به قصد اقامت توی چابکسر (آخرین شهر گیلان از غرب به شرق) شب همونجا یه ویلا اجاره کردیم شام و خواب و فرداش واسه دومین بار بعد از 4 سال تله کابین رامسر... خوشبختانه صبح زود رفتیم و به شلوغی تله کابین نخوردیم... قبلا که رفته بودیم هفته اول بعد از افتتاح تله کابین بود و زیاد شلوغ نبود ولی اینبار بی نهایت صف بسته بودن.....البته بعد از خروج ما.... 2 ساعتی اون بالا موندیم و از هوای نچندان دلچسب نسبت به سالهای قبل لذت بردیم همراه با چای و صبحونه دوم.... و دیدن صنایع دستی و برگشت به سمت پایین....بلافاصله برگشتیم چابکسر و پلاژ "گ س" که همیشه میرفتیم... 3 ساعتی کنار دریا موندیم شما توی آب... من و خاله جون هم نشسته بودیم با گپ و گفت و پذیرایی از خودمون......ناهار برگشتیم ویلا بعد از اون حرکت و گذشتن از مازندران و گلستان واسه رسیدن به شهر مشهد....تا جایی که میشد روندیم....رامسر تنکابن عباس آباد چالوس  نوشهر نور محمود آباد آمل بابل قائمشهر ساری و اقامت شب که بهشهر موندیم و خوابیدیم......توی پارک چادر زدیم حدودای 11 شب...شام لالا و صبح 7 بعد از صبحونه نزدیک به 8 حرکت به سمت مشهد ....گلستان رو پشت سر گذاشتیم......از پارک جنگلی گلستان گذشتیم.....کاملا نصف شده  و بیشترش نابود شده بود نسبت به سالهایی که مجرد همراه با خونواده پدری خودم همیشه اونجا اتراق میکردیم.....
بنا بود نهار اونجا صرف شه ولی بیخیال شدیم.....یه رستوران توی آشخانه واستادیم واسه استراحت و نهار حدودای 1 بود.... بعد از اون بکوووووووب تا مشهد که حدود 6 رسیدیم خونه دختر عمه گل بابایی و بچه های نازنینشون که مدتها بود انتظارمون رو میکشیدند...اگه اصرارشون نبود به هیچ وجه این مسیر طولانی رو طی نمیکردیم.....واقعا بصرف نبود این همه توی ماشین بودنمون بخصوص با این وضعیت بارداری من... ولی بخاطر این خونواده دوست داشتنی دوری راه رو فراموش کردیم و با انگیزه قویتر روندیم و روندیمممممم تا....

3 روزی اونجا بودیم خییییییییییییییلی خیلی خوش گذشت..به هممون.....صبح فردای روزی که رسیدیم رفتیم حرم و ظهر همونجا نماز خوندیم...برگشتیم خونه ناهار و بعد از ظهر به بعدش همگی تفریح و پارک و شهر بازی...........خیلی عالی بود.......فرداش هم به همین ترتیب......یکی از شبها هانیه جون اینا هم که اون روزها مشهد بودن با نفیسه و احمد سه تایی کوه سنگی قرار گذاشتیم و شام همگی دور هم بودیم... شب فوق العاده ای بود......تا نصف شب بودیم......آخر شب رفتیم حرم......اونجا هم حسابی به مذاقمون خوش اومد... حدودای 2 رسیدیم خونه.....تازه بساط چای و تنقلات....3 خوابیدیم......صبحش که صبح جمعه بود بنا داشتیم بزنیم به جاده و مستقیم تا شب رانندگی کنیم و برگردیم خونمون....ساعت یک ربع به 10 حرکت کردیم نهار سبزوار میل شد.... شب حدود یک ربع به 10 رسیدیم خونه.......خسته و کوفته شام آماده ای که فریز شده بود (دلمه برگ مو خاله جون پز) رو میل کردیم و بعد از انجام یک سری کارها خوابیدیم......خیلی خیلیییییییییییی خوش گذشت ... خداروشکر میکنم که به خوبی و سلامتی تونستیم یه سفر دسته جمعی  صمیمانه رو به آخر برسونیم....شکر.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)