ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

سفرنامه کردستان

1392/3/18 19:57
نویسنده : آزاده
482 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوشنبه صبح یهو تصمیم گرفتم تلسم خرید از عماد شاپ رو بشکنم و پک 2 دورا رو سفارش بدم... بخاطر دی وی دی های Hi5ی که 2  سال پیش خریده بودم 10 تومن طلب داشتم که بالاخره زنده اش کردم... دی وی دی w0o0w رو که قبلا داشتی و خش مشی شده بود رو دوباره خریدم... از همون موقع منو کشتی هی میگی کی کپی میکنی که بتونم استفاده کنم... طاقت نیوردی و 2 تا از دی وی دیهای دورارو نیگا کردی.

عصر من و بابا زدیم بیرون چون کار داشتیم و شما موندی خونه....بعد از یکی دو ساعت که برگشتیم مامان رامیلا و رامیلا توی پارکینگ بودن....بعد از احوالپرسی ازمون خواهش کردن که واسه شام باهاشون بری رستوران.... اجازه دادم رفتی چون اگه نمیدادم رامیلا میزد زیر گریه.....مهلت فکر کردن و تصمیم گیری نمیده درحالیکه داره ازم اجازه میگیره بغض میکنه و با گریه... بعد از 2 ساعت برگشتین.... مامان رامیلا خیلی ازم تشکر کرد....و گفت خیلی خیلی دختر خوبی بودی... و .... ازم خواست که تو رو واسه همیشه بهشون بدم...(;

بعد از دیدن سریال ح.س...شروع به جمع کردن وسایل سفر کردیم... کوله ات رو پر کتاب و دفتر و مداد رنگی و آب رنگ و ماژیک و .......... خیلی هاشو با توافق هم پیاده کردیم و بعضی هاش رو برداشتیم... خیلی سبک بار چند دست لباس واسه هر سه مون برداشتم....تا صبح با خیال راحت خوابیدیم و 7 بیدار شدیم و بعد از آماده کردن و خوردن صبحونه واسه خودمون و کارگری که واسه تمیرکاری مجتمع اومده بود حدودا ساعت 9 نیم زدیم به جاده......چون دیر راه افتاده بودیم تقریبا به خلوتی خوردیم.....و عالی بود... ساعت 2 نیم نهار خیلی خیلی خوشمزه ای توی رستوران خوانسالار قروه میل کردیم... بعد از نهار زنگ زدم به هتل محل استقرار همیشگیمون توی سقز که اصلا جا نداشت و کاملا در رزرو تورهای مختلف بود متاسفانه. ما هم تصمیم گرفتیم که یکسر بریم مریوان و سقز واینستیم ـ، توی جاده جاهایی که خوشگل بود پارک میکردیم و عکس و آب خوردن از چشمه و طبق معمول میوه هایی که از طرف یه باغبون مهربون پیشکشمون میشد... حدودای 7 به مریوان رسیدیم... مستقیم رفتیم هتلی که پارسال مستقر شده بودیم و اونجا هم به در بسته خوردیم و بهمون توصیه کردن  وقتمون رو تلف نکنیم و فقط به فکر چادر زدن باشیم... چون مشتریشون بودیم اجازه دادن همونجا چادر بزنیم و از امکانات هتل استفاده کنیم که ترجیح دادیم بریم کنار دریاچه بخوابیم...... دریاچه به طرز وحشتناکی شلوغ بود. با اینحال موقتا دورادور پارک کردیم و وسایل رو ورداشتیم بردیم نزدیک دریاچه توی پارک ... هوا عالییییی...اکثر کسانی که اونجا بودن به غیر از مسافرا بومی های شهر بودن که واسه شام خوردن اومده بودن دریاچه...هر چه از خوبی این مردم بگم کم گفتم، امکان نداشت باهات برخورد کنن و بهت تعارف نزنن که شب بریم پیششون... درحالیکه منتظر بابا بودیم یه خونواده که در حال کباب درست کردن بود به سمتمون اومد و بعد از احوالپرسی و خوش آمد گویی... واسمون لقمه ای که درست کرده بود آورد... کردستان جز معدود جاهاییه که بخاطر نزدیکی فرهنگی که با هم داریم، به هیچوجه احساس غربت نمیکنیم... یادش بخیر عید هم که با دایی امیر میرفتیم جاده سد دز اندیمشک واسه بادبادک هوا کردن، خونواده ای که دورتر از ما نشسته بودن با سه سیخ جوجه اومدن سمتمون که بی نصیب از خوردن کباب نباشیم... آدم کیف میکنه از دیدن اینهمه نوعدوستی... قربون فرهنگ شهر های کوچیک برم... هر چی بی فرهنگی و بی مهری دیدیم توی شهرهای بزرگ بوده...

ساینا بخاطر چادری که برپا کرده بودیم سر از پا نمیشناخت چون همیشه آرزو داشت یه شب توی چادر بخوابه... از بس از بچگی توی بی بی تیوی دیده بود و میگفت... ما هم محض احتیاط با امکانات کامل خواب رفته بودیم....و بعد از سالها...بالاخره قسمت شد... صبح صبحونه رو بردیم که توی جاده و روستای برده رشه میل کنیم قبلش یه سر رفتیم خط مرزی باشماق که از وضعیت خروج از کشور با ماشین خودمون و تعویض پلاک پرس و جو کنیم که انشالله در آینده بتونیم سفری به سلیمانیه اربیل هم داشته باشیم که بالاخره انجام شد و خوشبختانه به آسونی تونستیم شماره بگیریم و یه سری توضیحات و مخارجش و .... برگشتیم و از روستای برده رشه رفتیم بعدم سر دوش...خیلی خیلی زیبا بود... اونجا هم با استقبال گرم رهگذرای کرد مواجه شدیم و تعارف که باید بریم خونه......و...... بساط صبحونه رو پهن کردیم کنار یه رودخونه کوشمولو..... جایی که همه جا سبز سبزززززز مث بهشت...بهشت گمشده...

بعد از صبحونه و چرخی توی روستاها زدن، برگشتیم دریاچه، خلوت شده بود به راحتی پارک کردیم و نشستیم توی قایق و زدیم وسط دریاچه... آب انجیر و آب زردآلوی تگری... شما هم چرخ و فلک سواری..... و...

ظهر مریوان رو به قصد سقز ترک کردیم.....جاده مریوان به سقز.....همون جاده ای که پارسال توی رودخونه افتادین...

متاسفانه جاده همون جاده بود.......و همچنان خاکی سنگی.....یعنی توی این 1 سال تکون نخورده بود...یه تابلو زده بود.........بهسازی جاده سال 1352...... انقدرررررررر حرصم گرفت به خاطر این مردم مظلوم.....که توی نطفه خفه شدن....دلشون به چهار تا استکان فروختن قاچاقی خوشه ... صداشونم در نمیاد...... دو تا شهر نسبتا بزرگ جاده ای که اگه آسفالتش کامل شه نیم ساعت بیشتر راه نیست......ولی 2 ساعت باید خاک بخوری و ..... تکون های فراوون رو تحمل کنی...

جایی مث اینجایی که ما هستیم، بدون هیچ دلیلی حداقل سالی یکبار کل آسفالت خیابونها عوض میشه، این همه خرجهای هنگفت الکی.... اونوخ مرز نشین های جنوب، شرق و غرب.....همیشه باید جز بدبخترین قشر از نظر فقر امکانات رفاهی " اولیه " باشن...

بگذریم......

خلاصه که کنار یه رودخونه  نزدیکای سقز وایستادیم........ رفرش شدیم......آب سرد..... من و شما رفتیم توی آب و بابا حوصله عوض کردن لباسش رو نداشت و بیننده بود..... من حتی موهام رو شامپو زدم و شما تا نیم تنه... بعد از 1 ساعت استراحت......حدودای 3 وارد سقز شدیم.... یه رستوران خوب واسه نهار پیدا کردیم......آی چسبید با اونهمه گشنگی...... 4  4نیم حرکت کردیم به سمت بانه.... اونجا هم همه آب پاکی رو ریختن رو دستمون و بعد از کلی گشتن همه هتل ها و سوئیت ها پر بود.... مردم این شلوغی رو بی سابقه میدونستن...... واقعا هم همینطور بود چون سالهای قبل به راحتی میتونیستیم هتل یا سوئیت اجاره کنیم..... توی یه پارک بالای شهر چادر زدیم، خوشبختانه پارکهای مسافر از نظر امکانات سرویس بهداشتی غنی بودن... عصر و شب استراحت کردیم شام خوردیم خوابیدیم.....صبح قبل از صبحونه جمع کردیم و جلوی یکی از مراکز تجاری یه جای پارک خوب گیر آوردیم... و چند تا خرید جزئی کردیم و نهار خوردیم و زدیم به جاده..........به سمت سردشت...... اینبار مسیر برگشت طولانی تر و متفاوتی رو انتخاب کردیم...... جاده بی نظیر و البته پیچ در پیچ بود..... همه راه شما خواب بودی.... دو تا بلال با بابا خوردیم.....و یه هندونه خریدیم که کنار آبشار شلماش که توی سردشت بود نوش جان کنیم... بعد از 2 ساعت رسیدیم... پارک کردیم و بیدارت کردم هندونه رو ورداشتیم رفتیم کنار رودخونه... قبلش آبشار رو از بالا تماشا کردیم و چند تا عکس گرفتم، منظره عالی بود.... دوست داشتیم شب رو اونجا میموندیم ولی حیف که زیاد فرصت نداشتیم..... موکولش کردیم به سفرهای بعدی...انشالله...

3 تایی پاچه ها رو زدیم بالا و رفتیم وسط رودخونه......بعد از یک ساعت هندونه رو شکافتیم و من و بابا زدیم به بدن...... شما همچنان توی آب بودی....هندونه خور هم که نیستی همونجا موندی...و از نونهای محلی که توی شهر خریده بودیم میل کردی...

یه مشت گردشگر بی فرهنگ اومدن کنارمون..... شرم دارم بگم........ شهر نشین به اصطلاح متمدن و پایتخت نشین بودن.... شروع کردن به آلوده کردن آب و ... پدر با افتخار میگفت، مهراز جون ، بیا چوب بستنیتو بگیر خودت بنداز تو رودخونه.... بعدم سوت و کف و عکس....... منظره خیلی خیلی زشتی بود که ساینا تصمیم گرفت بهشون بفهمونه نباید حتی توی آب سنگ هم بندازن چه برسه به آشغال....

برگشتیم به جاده...... به سمت مهاباد..... جاده پر پیچ و خم و کوهستانی و سرد، و فوق العاده سرسبز و با عظمت.... ولی از بس حالم بد بود حس عکاسی نداشتم.......موکولش کردم به سفرهای بعدی.... وسط راه واسه اولین بار توی طول سفرهایی که داشتیم و مسیرهای پر پیچ و خم و بدتری که داشتیم بالا آوردم...و راحت شدم......آخه از عصر سردرد شده بودم... شما خیلی غصه میخوردی که من حالم بده....و همش میپرسیدی که خوبی الان؟؟؟ قربونت برم...... تا بحال ندیده بودی که اینجوری باشم... واسه همین حس خوبی نداشتی..... شب به شهر زیبای مهاباد رسیدیم...... اونجا هم نتونستیم جایی رو واسه خواب گیر بیاریم..... آخرین هتلی که رفتیم همونجا شام خوردیم و آدرس یه جای خوب واسه چادر زدن بهمون دادن.... الحق که جای خوب و تمیزی بود..... شب به راحتی خوابیدیم صبح راحت بیدار شدیم و صبحونه رو توی همون هتل میل کردیم..........زدیم به جاده به سمت مسیر برگشت.... میاندوآب... بناب... مراغه... هشترود... بعدم کمربندی زنجان ... نهار رو توی کمربندی، هیدج ، مجتمع لاله توی رستوران هتل لاله خوردیم که مزخرفتر از این تا بحال جایی غذا نخورده بودیم، و بعدم از این شهرها گذشتیم... خرمدره... ابهر... فارسجین(آخی چراغ خاموش رد شدیم و خاله لیلا رو رد کردیم) آخه اونجا دست کم 1 هفته بایددددد مستقر شیم.... تاکستان ... قزوین و ....................... 5 رسیدیم خونه... به سرعت کارهارو انجام دادیم شب به موقع شام خوردیم و خوابیدیم... صبح بابا ماشین رو بردن نمایندگی بعد از اتمام سرویس و کارواش اس دادن که ماشین آماده است، رفتیم ماشین رو تحویل گرفتیم.....شما خونه مونده بودی آخه خرید خوراکی داشتیم و کفشهامون باید میرفت خشکشویی......برگشتیم، نهار رو به سرعت آماده کردم....خورش سبزی که توی فریزر داشتیم، به همراه پلو.....که فلفلی آماده کردم....

الان اومدی دنبالم که بیام جودی آبوت ببینیم و چای بیسکویتی که بابا آماده کرده میل کنیم...

فقط میتونم بگم به داشتنت بیشتر از همیشه افتخار میکنم....از اینکه اینهمه صبوری به خرج میدی و بهانه گیری نمیکنی و توی سفر خانومی میکنی و پا به پای ما میای..... این سفر ، سفری بود که 4 روزش توی ماشین گذشت... یه جوری خودتو سرگرم میکردی....با اسباب بازی کوچیکی که خودت انتخاب کرده بودی... توی صندلیت نشسته بودی و حرف میزدی و داستان سرایی میکردی... گاهی هم حال ما رو میپرسیدی و دستمو میگرفتی میبوسیدی و عزیز دلم و قربونت بشم از زبونت نمیفتاد....

خلاصه که از داشتنت، به خودمون میبالیم....

عاشقانه و از صمیم قلب دوستت داریم به توان ابدیت.....

به توان N...به توان همه دنیااااااا...

" یه شب ازم پرسیدی(توی بانه): من کی ازدواج میکنم؟؟؟ با تعجب نگات کردم، بلافاصله گفتی، آخه دلم میخواد دیر بشه، چون میخوام بیشتر پیشتون بمونم، بعدم گفتی، راستی اگه بمیریم دوباره سه تاییمون میایم پیش هم؟؟؟ "

قربونت بشم......نمیدونم قضیه ازدواج از کجا به ذهنت رسید و چجوری به این نتیجه رسیدی که با ازدواج از هم جدا میشیم، و چجوری به این نتیجه رسیدی که دیر ازدواج کنی که بیشتر پیشمون باشی... ولی قضیه مردن رو از زمان کارتون آن شرلی  و مرگ متیو کاتبرد، بهش واقف شدی...

خیلی عاقل و باهوشی عشقم....

فردا آکادمی زبان کلاس داری... توی راه برگشت تستت کردم دیدم کاملا آماده ای.....

دوشنبه هم کلاس جبرانی موسیقی داری.....بخاطر تعطیلی 14 خرداد.... 3 شنبه هم که آخرین کنسرت و جشن پایان دوره ارف قراره توی آکادمی موسیقی برگزار شه...

به امید سفرنامه های بعدی، آمین.

عشقمی. :-*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)