ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات ساینا

مجالی نیست...

1392/3/12 21:00
نویسنده : آزاده
143 بازدید
اشتراک گذاری

امروز روز خیلی خیلی سختی بود. دوتاییمون خیلی خواب آلود بودیم. صبح ساعت 6 با تلفن آقا بزرگ بیدار شدم... 7 رفتم بیمارستان....8 رفتم استخر....10 نیم هلاک و گرسنه رسیدم خونه. صبحونه خوردیم وسط یه عالم لباس و بند و بساط صبحونه....دراز به دراز افتادم که خستگی در کنم.....ولی مگه میشد بین این همه به هم ریختگی استراحت کرد؟ اومدی گفتی مامان ببین چقدر ریخته و پاشه... گفتم حق داری... گفتی تا جایی که بتونم کمکت میکنم..... الحق که این روزها کمک حالمی.......خیلی گلی.....اصن عشقی.....به معنای واقعی..... این روزها از بوسیدن های مکررت (راستش) خسته میشم... به بهانه اینکه خوب نیست و بهداشت باید رعایت شه بهت میفهمونم که کمتر ماچ ماچی راه بندازی......گفتی مگه میشه یه بچه مامانش رو نبوسه......قربونت برم که همه چی برعکس شده در مورد ما دوتا..این روزا....

نهار که چه عرض کنم....من سوپ خوردم و شما پلو قیمه.......نصفه نیمه.......رفتیم آکادمی.......بازم با استقبال گرم..... همش ازم میپرسه مامانش، ساینا چطوره تو خونه........باید دوربین میبردم امروز که فراموش کردم......چه حیف.........از این به بعد فیلمبرداری تو کلاس باید صورت بگیره...

سر کلاس کسل بودی، وسط درس بردمت که صورتت رو بشوری، دکتر خودش زحمتت رو کشید و صورتت رو آب زد و برگشتی به کلاس.......ولی خیلی خوب از پس درسهات براومدی.......تیچرت بعد از کلاس در جواب "د" گفت که خوب بودی......حیف که انگاری خوابت میومد........دکتر گفت که تقصیر مامانشه......هر روز صبح ببرش حمام........گفتم این خواب آلودگی اثرات حمامه.....و گرما و آفتاب توی ماشین.....که باعث شد چرت بزنی و کسل شی......نظر سنجی شدم.......و اعتراضم رو کتبی و شفاهی به دکتر رسوندم که تایم رفت و امد ساینا اصلا خوب نیست......گفت حق داری..........بنا شد تایمت به صبح منتقل بشه....کی؟ معلوم نیست... فعلا که یه هفته خلاصیم و استراحت.... خدا بخواد یه سفر غرب افتادیم.... هواشناسی اعلام کرد که تا آخر هفته همه جا گرد و خاک و طوفانه متاسفانه.....اه.......

برگشت طبق معمول مهمون بستنی آکادمی شدی....اولش گفتی نمیخورم چون قراره تا پس فردا فقط میوه بخورم.....ولی با پیشنهاد های مکرر خانوم پ مامی دکتر.....وسوسه شدی و با اشتیاق رفتین سر یخچال.....موقع خداحافظی خونده شدی اتاق د... ازت پرسید چی یادگرفتی و خلاصه تستت کرد طبق معمول......که به خوبی از پسش بر اومدی........پرسید تولدت کی ه؟ گفتی 23 خرداد.....گفت منم دعوت میکنی؟ گفتی نمیدونم......گفت اگه دعوتم نکنی بازم ازت درس میپرسم.......گفتی اگه بیای بازم درس میپرسی.......قرار شد واست کادوی تولد بگیره......پرسید عروسک دوست داری؟ گفتی نه.....عروسکهای زیادی دارم که بیشترش خونه آقا بزرگمه.......غش غش خندید که عجب شیطونی هستی که بهم رسوندی عروسک نخرم....بای دادیم و رفتیم...... برگشتن یه ساعتی چرت زدم.....که کاش نمیزدم.......داغون شدم......ساعت 5 نیم به سختی بلند شدم یه چای بیسکویت خوردیم رفتیم مدرسه م........جشن شروع شده بود...... کاردستی که درست کرده بودی به خانوم مدیر دادی...کلی بغل و بوسه....و چرا نیم ساعت دیر اومدین.....بردت وسط بچه ها که توی جشن و بزن بکوب شرکت کنی... خیلی پر انرژی بودن بچه ها....... یه عالم اسباب بازی و بند و بساط خاله بازی وسط حیاط به راه بود......عمو موسیقی کلی موزیک با لهجه های مختلف و موسیقی، و موزیک های امروزی..........خیلی مفرح بود کلی زحمت کشیده بودن... برگشتیم همش میگفتی عجب روزی بود خیلی خوش گذشت....

فقط ناراحتیت از این بود که عمو مهدی رو ندیدی و خداحافظی نکردی.....چون قرار بود بهش بستنی بدی...گفتی دلم تنگ شده واسش.......زنگ زدیم و صحبت کردی.........بعد از اونم دایی بهنام زنگید و با هم دل و قلوه دادین....گفتی دلم تنگ شده.......بهنام کف کرد.....آخه چند روز پیش بهم میگفتی چرا دیگه نمیاد پیشمون. خیلی وقته بهم زنگ نزده... دلم تنگ شده واسش...

خلاصه که....

بگذریم.....

فردا صبح یه سورپرایز داری.....

صبح کله سحر باید ماشین رو ببرم نمایندگی واسه تعویض تسمه تایم که تاریخش سر اومده.......

عصر اگه خدا بخواد بالاخره بریم آرایشگاه....

بدون ماشین خیلی سخته خدا کنه زود کارش تموم شه.......بعیده......با این تعطیلات........و شلوغی.

آتلیه هم انقدر نرفتیمممممممممم که به تولد 5 سالگیت رسیدیم.....

ماههاست بابا بهم گفته یه عکس سه نفری بگیریم بندازیم گوشه دیوار........

ولی تلسم شده...

ای باباااااااااااااا.....همه کارهام عقب افتاده.....

روزها مث بررررررق و باد میگذره...

 10 نیم بعد از کلی کتاب خوندن....بالاخره خوابیدی... منم یه کم کار کردم و مثلا اومدم یکی دو جمله بنویسم...

دوستت داریم .... با عشق..... تا ابد.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)