ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات ساینا

دو سه روز گذشته....روز پدر....

1392/3/3 11:54
نویسنده : آزاده
115 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه طبق معمول صبح کله سحر رفتم استخر...برگشتم بیدار شده بودین... صبحونه دلچسب با نون گرمی که خریده بودم...خوردیم... آنه نگاه کردیم و با هم درس خوندیم... ساعت 2 رفتیم آکادمی... اون روز گل کاشتی... واسه همین دوباره تشویق شدی و بستنی جایزه گرفتی...

بعد از اون رسوندمت کلاس موسیقی و به همراه بابا رفتیم میوه جات خریدیم... بعد از 1 ساعت و نیم برگشتیم دنبالت... مونا از تمریناتت راضی بود و گفتش که علاقه و پشتکار داری، ازم خواست که از هفته آینده یه ربع زودتر برسونمت کلاس که قبل از شروع باهات کار کنه...خدا خیرش بده... از بس بهت علاقمنده همیشه دلش میخواد یه جوری هواتو توی تمرین و درس داشته باشه...

با آقای حکیم رابط راجع به خرید پیانوی دست دوم صحبت کردم...که شدیدا رای ام رو واسه خرید جنس دست دو حتی خونگی زد....یه برند و مدل جدید توی رنج قیمتی که خواسته بودم پیشنهاد داد....که از لحاظ کیفیت با اونی که خواستم برابری کنه... فعلا در حال سرچ کردن و سنجیدنم....تا سه شنبه آینده که فرد مورد اعتماد و نمایندگیشو واسه مشاوره و اگه شد خرید بهم معرفی کنه.....

نمیدونم.....شاید.....

یکشنبه 5 خرداد یه نشست قراره در محل آموزشگاه برگزار شه راجع به فعالیتهایی مث نمایش و تئاتر و ... دیگه نمیدونم چی، که برم مشخص میشه....اگه اونجا بتونی بری که چه بهتر....اگه نه توی مدرسه جدید... بستگی به شرایط و امکانات و کیفیت و ...... داره....

این دو سه روزه بارون خوبی بارید...سه شنبه شب به خاله مریم مامان مهتا جون زنگ زدم و قرار گذاشتم که فرداش بریم بیرون.....ساعت 11 صبح چهارشنبه به سمت توچال راه افتادیم... اونها هم از خونه خواهر شوهر حرکت کردن و به ما ملحق شدن.... 2 سه ساعتی کنار یه آبشار توی آلاچیق نشستیم به میوه خوردن و چای آتیشی... که سفارش دادیم....بعد از اون پیاده روی رفتیم سمت ماشین ها و حرکت به سمت درکه واسه خوردن نهار..... 3 تا 5 اونجا بودیم.....حسابی خوش گذشت و بعد از به خاطر شما و مهتا رفتیم پارک ملت که حسابی بازی کنید... خیلی خوشحال شدید.....بخصوص مهتا جون که حتی واسه بستنی خوردن از وسایل بازی جدا نشد.....بعد از حدود 1 ساعت و نیم که نشسته بودیم، بارون گرفت و هوا حسابی لطیف و دلچسب شده بود.....جمع کردیم و بعد از یه خداحافظی مفصل برگشتیم خونه....تقریبا شب شده بود و هوا تا نیمه های شب بارونی... خاله مریم جون زحمت کشیده بودن یه مبلغی رو بصورت کارت هدیه بهت بعنوان هدیه تولد دادن که هر چی دوست داشتی باهاش بخری... دستشون درد نکنه...

روز خوبی رو پشت سر گذاشتیم..... از یه هفته قبل بابا برنامه چیده بود که  صبح پنجشنبه بخاطر شما  2 3 روزه بریم دریا...ولی چون درس های این هفته ات سنگین بود و نمیشد مث قبل به سادگی ازش رد شد کنسلش کردم...واسه همین موکولش کردیم به همون سفر نیمه خرداد که احتمالا به سمت غرب باشه... انشالله...

پنجشنبه صبح استخر داشتم....جلسه 12 و اتمام ترم یک آموزشی... از یکشنبه ترم 2 شروع میشه... ظهر قبل از ناهار و بعد از دوش گرفتن هر دومون آماده شدیم و رفتیم استخر واسه اینکه اگه واجد شرایط بودی ثبت نامت کنم که خوشبختانه قد متناسب با استخر مجتمع، واسه یادگیری بود، ولی متاسفانه دیر اقدام کردیم و همه تایم های آموزشی پر شده بود و دو تایم فوق العاده هم که دیروز گذاشته بودن هم یهویی پر شده بود....البته بهتر هم شد، چون دلم میخواد توی خلوت ترین ساعات بصورت حرفه ای شروع کنی اونم زیر نظر یه مربی خیلی خوب و با سابقه... که میشناسمش و الان وقتهاش کاملا فوله. پس تا مهر صبر میکنم واسه این باشگاه.

توی این دو سه روز یه نقاشی خوشگل و دو تا کار دستی (ویترای و اوریگامی)کشیدی و درست کردیم خیلیییییییی خوشگل شدن...

امروز جمعه از صبح خونه موندیم..به کارکردن با کتابهای تمرین هوش.....رنگ آمیزی..کارتون....بازی.....

مشغول بودیم...عصر قصد داریم بریم واسه کاج طبقاتیمون گلدون بخریم...

امروز روز مرد و روز پدره...........این روز رو به بابایی ، آقا بزرگ و آقایی و تمام مردهای دوروبرمون تبریک میگم...

یه خبر خوب دیگه اینکه عارف جون پسر عمه گلت توی یه آزمون که بین مدارس سما برگزار شده یه رتبه خوب و چشم گیر در سطح کشور کسب کرده........که بهش تبریک میگم....و خوشحالم بخاطر عمه جونت.....و البته عارف جون...

تا بعد....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)