ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

دوشنبه 30 اردیبهشت...92

1392/2/30 23:21
نویسنده : آزاده
128 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح بعد از خوردن صبحونه و کارتون هایدی تمرینات تمرکز رو انجام دادیم...

بعد از چند مین استراحت، شروع کردیم به مرور و یادگیری درس جدید... تقریبا نیم ساعتی طبق دستور و تکنیک مربوطه درس خوندی، زنگ زدم به دکتر که جواب ندادن...

بعد از 10 مین خودشون زنگیدن و گوشی رو گرفتی و شروع کردی جواب دادن به سوالات...توی همون نیم ساعت قابل قبول شده بودی....و دکتر پ دستور دادن که یه بستنی....یا چیزی که الان دوست داره بخوره بهش بدین....خیلی خوشحال شدی ولی من عادی بودم...چون خیلی زود همه چی یادت میره و غرور و...

قرار شد هر روز ساعت 12 با دکتر تلفنی صحبت کنی و درس پس بدی...

عصر نقاشی که قرار بود واسه پویا بفرستی رو کار کردی...حدود 2 ساعت و نیم مشغول بودیم که تکمیلش کنی... بعدم یه استراحت و پازل.....و خوردن میوه......دیگه نا نداشتی و گفتی من سیر شدم میرم بخوابم...کارهاتو انجام دادی و رفتیم تو رختخواب....دو تا کتاب واست خوندم ولی خواب از سرت پریده بود و به قول خودت تو فکر فرو میرفتی...

میگفتی یاد یه پسره افتادم که خیلی دلم واسش سوخت...توی پله های قصر بادی گیر کرده بود....(ماجرا مربوط به آبان گذشته همراه با خاله زیبا اینا)

بالاخره بعد از 1 ساعت کلنجار رفتن با خودت خوابیدی...

وسط کارتون آنه شرلی پرسیدی....حالا که آنه و دیانا انقدر بزرگ شدن یعنی دیگه میمیرن؟ گفتم نه هنوز خیلی وقت دارن.....تازه اول راهن و قراره آنه بره دانشگاه و معلم بشه  و و و... بعدم....همه آدمها بالاخره یه روزی میمیرن....... پرسیدی حتی من و شما و بابا؟ گفتم خوب معلومه....

آهی از ته دل کشیدی و گفتی....ای بابااااااااااااااااااا.....من تازه میخوام بازی کنم.....

امروز از ذوق و شوق بردنت به استخر در آینده دوباره رفتی سر کمد لباسها و مایویی که زمستون پیش واست خریدیم و کلاه و عینکت و برداشتی......میگفتی حیف که واسم گشاده و منم بهت توضیح دادم که مایوهای دو سال پیشت اندازه ات میشه و باید اونارو بپوشی...بازم گفتی حیف که فردا نمیتونم باهات بیام استخر....این مدت گاهی یا بهانه مهد رفتن داری یا استخر...

عاااااااااشق آب بازی و شنا کردنی.....بخصوص توی یکسال اخیر که تجربه رفتن استخر خاله جون اینا رو داشتی... و اون صحنه ای که توی مسیر سقز به مریوان همراه بابایی توی رودخونه افتادین...

به بابا میگی دوباره بریم اون رودخونه و خودمونو بندازیم توی آب...

فردا روز پرکاری داریم....بخصوص واسه من.....

صبح جلسه 11 آموزش شنام.....ظهر کلاس زبانت....عصر کلاس موسیقی.....تازه وسطاش باید با هم کار کنیم...آشپزی من.....شاید پیتزا درست کنم...

واسه موسیقی که آماده ای و وسط هفته ای که گذشت دو سه بار با هم تمرین داشتیم....

  شیرینی نخودی که مامان خاله مرضی زحمت کشیده بودن فرستاده بودن حسابی خوشحالم کرد...

یه رقیب تازه توی خوردن شیرینی های نخودی پیدا شد......اونم شما....واسه اولین بار به دهنت مزه کرد و حریف میطلبیدی... نوش جونت عشقم.....:-*

قلکت هم که جا مونده بود طبس رسید....

خاله مریم مامان مهتا جون الان تهرانن....باید بهشون زنگ بزنم یه وقت بزارن بیان پیشمون....

 مدتیه میخوام برم آرایشگاه....واسه دوتامون ولی فرصت نمیشه... همچنین یه آتلیه سه نفری،  یه خرید آشپزخونه ای واجب هم دارم...ولی حس خریدم نیست...

این هفته باید هر طور شده جورش کنم...

 

شاید آخر هفته برنامه سفر بچینیم... شاید...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)