ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

شاگرد پیش دبستانی مدرسه "م"

1392/2/26 17:56
نویسنده : آزاده
161 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح موقعی که داشتم آماده میشدم برم استخر خودت بیدار شدی و سلام و صبح بخیر دادی و گفتی من میخوابم تا بیای...قربونت برم. که انقدر هوشیاری...

روز خوبی رو گذروندم... امروز 9 مین جلسه آموزش شنا رو گذروندم، یه تمرین جدید که یه کم سخت به نظر میاد ولی میشه از پسش بر اومد....تا آخرین روز قبل از شروع ماه رمضان رو هم شارژ کردم...قرار شد شمارو ببرم استخر و اگه شد همونجا بیای....

یه ربع به 11 برگشتم خونه تو راه نون بربری خریدم که صبحونه بیشتر بهمون بچسبه... قصد داشتم برم لبنیاتی ی و دوغ و پنیر و خامه بخرم ولی چهارراه شلوغ و جای پارک حتی دوبل هم نبود بیخیالش شدم تا بعد، یه صبحونه عالی خوردیم و یک ساعتی استراحت کردم بعد آماده شدیم بریم مدرسه واسه ثبت نام قطعی و پیش قسط و دادن چند تا چک که تا اسفند طول میکشید...

وقتی وارد شدیم با استقبال کادر روبرو شدیم...چند تا خانواده دیگه هم اومده بودن واسه ثبت نام و اینطور که بین خودشون صحبت میشد و ناخواسته میشنیدم همه با رضایت کامل و اشتیاق دختراشون رو نامنویسی میکردن... قبل از دادن پیش قسط و نوشتن چک ها با خانوم پ که مسئول امور مالی بودن رفتیم و به کلاستون نگاهی انداختیم و محوطه و ... راستش نسبت به مهد کودک قبلی و مدارس دیگه ای که بازدید داشتیم و قبول شده بودی چنگی به دل نمیزد و قابل مقایسه نبود واسه همین با بابا تماس گرفتم و مشورت کردم ولی بابا اصرار داشتن همینجا ثبت نام کنی... بابا سعی کرد منو راضی کنه چون  کادر و مدیریت قاطع و در عین حال مهربون و کاردان مجتمع و البته رزومه مدرسه و صد البته خانوم مدیر تونسته بود توی دل من و بابا جا باز کنن ضمن اینکه نزدیکترین مدرسه و خلوت ترین به ما بود.....فاصله اش تا خونه مث فاصله مهد قبلی به خونه است..... تقریبا 7 8 مین...

بعد از نیم ساعت بررسی کردن خانوم م اومدن پیشت و حسابی تحویلت گرفتن و ...

بعد از 1 ساعت که تو مدرسه گذروندیم، رفتیم پارک خ... و نیم ساعتی بازی کردی....باد بود و هوا ابری و تا حدودی خنک...شما هم که تاپ و شلوارک پوشیده بودی.....ساعت 2 شده بود و حسابی گرسنه، به محض اینکه گفتم ساینا بریم خونه یه چشم گفتی و سوار ماشین شدیم... خیلی ازت خوشم اومد ....چون پارسال به سختی از وسایل بازی پارک جدا میشدی و امسال به راحتی...، یه سر رفتیم سوپر مارکت و یه سری خوراکی خریدیم برگشتیم خونه...

وقتی رسیدیم خونه تلفن زنگ میخورد....یادم رفته بود قرار آنلاین داریم... از آکادمی بود و میخواستن ازت سوال جواب کنن... به همه سوالاتشون به خوبی جواب دادی بدون اشتباه... خیلی خوشحال شدی و همش میگفتی دیدی گفتم من از همه بهترم... خداییش عالی بودی... منم که گفتم درسهارو مرور کردم و مشکلی نیست... یه پسورد هم دادن که بابا به عنوان بیگینر شروع کنند و پشتیبانی بشه...

الان ساعت 6 عصره و قراره موسیقی کار کنیم...

چند روزه قصد دارم ماشینو ببرم کارواش ولی الان 2 هفته است که هوا ابری و گاهی بارونی... خودم خجالت میکشم به ماشین نگاه کنم.....بیشتر از اینکه خاکی و گل مالی باشه یادگاریهای گنجشکها و پرنده های دیگه روی بدنه ماشین مشهوده...

بگذریم....فردا خونه میمونیم و به درسها و بازی و کتابخونی میرسیم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)