ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

59 مین ماهگرد عسل خانوم

1392/2/24 12:18
نویسنده : آزاده
104 بازدید
اشتراک گذاری

قربونت برم که 59 ماه در کنار هم بودن رو با هییییییییچ چیز توی دنیا نتونستم مقایسه کنم... خیلی دوستت داریم......و بیصبرانه منتظر 60 مین ماهگرد و ماهها و سالهای بالیدنت هستیم...

این روزا هوای ابری بارونی و خنک رو پشت سر میزاریم. ما هم که عاشق بارون...

امروز صبح که رفتم استخر خواب بودی و تنها... دیشب بهت گفته بودم وقتی بیدار بشی هیشکی پیشت نیست... نگران نشی...چون بعد از یکی دو ساعت میام پیشت.... ساعت 9 نیم از استخر بهت زنگ زدم که جواب ندادی فهمیدم هنوز خوابی.... تا 10 نیم که دیگه برگشتم خونه دیدم داری هایدی میبینی....گفتی تازه بیدار شدم.....و صدای زنگ رو نشنیدم....ولی قول میدم دفعه بعد حواسم باشه....

قربونت برم عروسکم.....هزار ماشالله بزرگ و خانوم شدی.......خیلی دوستت دارم...

قرار شد 18 جلسه دیگه ثبت نام کنم....تا قبل از شروع ماه رمضان...امروز تمرین خیلی خوبی داشتم.....از عملکردم راضی ام.....دیگه به کمتر از عمق 4 راضی نیستم...

امروز از اون روزهای پر مشغله داریم......عصر کلاس موسیقی و قبلش آکادمی...

درسهات رو حفظی.....با اینحال بخاطر فیلمبرداری باید با هم چند مین کار کنیم.... این هفته فرصت نشد فلوت کار کنیم....

دیروز تست مدرسه "م" رو به خوبی و با رتبه عالی گذروندی..... تست های بینایی و شنوایی را بالاتر از نرمالش جواب دادی...از 5 تا گزینه هر 5 تا رو جواب دادی......"به گفته خانوم مدیر" معمولا بچه ها 4 تا پاسخ میدن...

حلقه هایی که خریده بودیم رو با خودت بردی که به خانوم مدیر نشون بدی و بازی کردی......قرار شد بازی قایم موشک رو هم دفعه بعد ببری....بخاطر تقویت حافظه بینایی و کوتاه مدت...

خلاصه که قرار شد 5 شنبه بریم واسه شفاف سازی مسائل مالی.... و احتمالا ثبت نام...انشالله...

دیگه تصمیمم رو گرفتم که حتما پیش رو توی مدرسه بگذرونی...... از والدین بچه  هایی که اطراف مدرسه منتظر بودن پرس و جو کردم که گفتن شک نداشته باش که یکی از بهترین مدارس رو انتخاب کردی...

دیروز اتفاقا جشنواره آشپزی بود که ظاهرا سراسری توی سطح مدارس برگزار میشد. کلی غذاهای خوشگل و رنگ و وارنگ و خوشمزه درست کرده بودن بچه ها.....به ما هم تعارف شد....و شما دو تاشو ورداشتی......و تو ماشین تا مرکز خرید خوردی.....

رفتیم واسه بابا چند تا لباس خریدیم....ظهر نهار رو خونه خوردیم...

شنبه عصر رفتم باشگاه و موقتا از بسکتبال خداحافظی کردم...یه کادو واسه ندا جون مربی خوبمون هم بردم....حسابی بهم توصیه داشت.....و اینکه حتما بازم پیششون برم.....با زهرا جون هم تیمیم هم همینطور...از اینکه یهویی رفتم واسه خداحافظی ناراحت شد و ازم خواست که بهشون سر بزنم... با دو تاییشون ماچ ماچی و بای کردم البته شما همرام بودی....و کادو رو شما دادی...

اوضاع بر وفق مراده خوشبختانه.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)