ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

هفته ای که گذشت...نمایش.....کنسرت...مهمونی رفتن، مهمون اومدن.....

1391/11/23 12:17
نویسنده : آزاده
187 بازدید
اشتراک گذاری

این هفته کلی از وقتت به کتاب خوندن بابا واست سپری شد. سه شنبه رفتیم موسیقی و تمرین واسه کنسرت 5 شنبه....متوجه شدیم که روز یکشنبه جبرانی برگزار شده.....آخه سه شنبه پیشش میلاد پیامبر بود....چه حیف که از دست دادیم. شماره جدیدم رو ثبت نکرده بودم واسه همین به اشتباه افتادیم.

به هر حال با همون یک جلسه تونستی  به سومین کنسرت خودتو برسونی. چهارشنبه به همراهی بابا سه تایی رفتیم نمایش کودک..." آی قصه قصه قصه" همراه با موسیقی سنتی. بد نبود...ولی بیشتر از نمایش موسیقی زنده حین نمایش لذت بخش بود. آخر نمایش متوجه شدیم امیر جعفری و پسرش آیین هم توی تماشا چیا بودن.... چقدر پییییییییییر شده بود.

پنجشنبه صبح قبل از رفتن به کلاس فرانسه 2 ساعتی با هم مرور کردیم و همین باعث خستگی توی کلاس شد......متاسفانه. شادی جون گفت که واسه اولین بار ساینا فقققققط شیطونی میکرد و حواسش به درس نبود. یه خورده ناراحت شدم ولی بعد اعتراف کردم که مقصر من بودم... با اینحال خیلی چیزها یاد گرفتی و دلت میخواد ادامه بدی. چون شادی گفتش که اگه بخوای جلسه بعد این مدلی باشی دیگه نیا، با ناراحتی گفتی میام و گوش میدم.

عصر سعی کردم بخوابی که ساعت 4 نیم بریم کنسرت آموزشگاه موسیقی که اینبار بعد از گروه ارف گلچینی از بهترین هنرجوها با سازهاشون نواختن...
خیلی عالی بود با اینکه فضا کوچیک بود واسه اون همه هنر جو و خوانواده ها با اینحال تجربه جالبی بود واسه برگزاری کنسرتهای جمعی بعدی که توی اموزشگاه برگزار شه نسبت به کرایه تالار با اون همه مراحل سخت و ممیزی ... برگزاریش در محل خودتون یه کوچولو هزینه در بر داشت بخاطر همین، همه پدر مادرها باید بلیط تهیه میکردیم.

هدف، آشنایی بچه های کوچمولوی ارف با انواع سازها و نواختشون بود. واقعا دستشون درد نکنه. از نظر من و بابا بهترین، نوازنده نوجوون ویولن سل بود...

فیلمبردار و عکاس هم حاضر بودن..... ولی منم بیکار نموندم....دوربین به دست.

جمعه عصر رفتیم دیدن عموی، عمو بهرام، که توی بیمارستان عمل قلب داشتن... خداروشکر خوب بودن. بنده خدا هر سال عید یه گردان میرفتیم خونشون و از هیچی دریغ نمیکردن... اصرار داشتیم بیان خونه ولی خونه خواهرشون و بقیه فامیل خودشون رفتن....

عصرش رفتیم مبلمان دیدیم.....بعدم خونه خاله زهره  و عمو علی. تا بعد از کلاه پهلوی که برگشتیم.

شنبه خونه موندی... چون یهو صدات دو رگه شد و آبریزش... یکشنبه هم که تعطیل بود ... خانوم دکتر میری و مامانش اومدن پیشمون خیلی زحمت کشیده بودن. با کلی کادو... یه مدت تو اتاقت با خاله سعیده به بازی و کتابخونی مشغول شدین

شب بعد از شام رفتن.....روز و شب خیلی خوب و عشقولانه ای داشتیم. جزو معدود افرادی ان که ازشون انرژی مثبتتتتتتتت میگیرم واسه آینده.

سورپرایز بعدی ورود خاله مریم و مهتا جون و خاله مرضی بود... دیشب رسیدن و امروز قراره بیان پیشمون.....دوتاییمون خیلی خوشحالیم ......الان وسط نهار پزون اومدم خاطرات این مدت رو ثبت کنم و برم.

گفتی مهتا که بیاد میتونه با تمام وسایلم بازی کنه و ازش نمیگیرم... چون با همیم. :-*

راستی دیروز بخاطر مهمونی یه کیک خوشگل به پیشنهاد و انتخاب خودت خریدیم....آخه خاله سعیده عاشق کیک خامه ایه ... خیلی خوشمزه بود....از پیشنهاد خوبت ممنونم عروسکم.

تا بعد :-*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)