ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات ساینا

دیروز، امروز

1391/8/25 18:49
نویسنده : آزاده
146 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از صبحانه زدیم بیرون دلم نمیخواست هوای خوب و دلچسب بارونی از دستم بره. چند جایی کار داشتم انجام دادم بعد با ماشین دور میزدیم و یکی دو جا پیاده شدیم تا از هوا لذت ببریم و خیس شیم.... یه منظره پاییزی خوشگل انتخاب کردم واسه عکس...(چه حیف، امسال عکسهای زرد و قرمز پاییزی از خور و باغ گلشن نخواهیم داشت) بعد از هوا خوری و عکاسی،چون حوالی مهد کودک بودیم. همش میگفتی بریم مهد کودک ببینم دوستام و مربی هام اونجان؟ مهد سر جاشه و و و خیلی بامزه ادا میکردی.... وقتی به کوچه مهد رسیدیم هول بودی و همش میخواستی تا اونجا پیاده بدویی و میگفتی زود باش زود باش...حتی صبر نکردی در ماشین رو ببندم پریدی توی حیاط... همه با دیدنت خوشحال شدن و میگفتن توی همین مدت کم عوض شدی... کلی ماچ ماچی شدی(چیزی که ازش متنفری).....با هم رفتیم بخش زبان با مربی هات صحبت کنم. مربی ها و دوستات اومدن استقبالت......ولی شما حاضر نبودی بری تو کلاس یه جورایی خجالت میکشیدی بعد از مدتی باهاشون روبرو شی.....چند تا از دوستات نیلوفر و باران و نیروانا و دانیال، بغل و ماچت میکردن و میگفتن بیا بریم تو کلاس ولی شما حاضر نشدی گفتی همینجا خوبه و روی یه نیمکت روبروی کلاس با دوستات نشستی و منم عکس مینداختم....چقدر دوستای جیگری داری.......مودب و مهربون و دوست داشتنی...خوشبحالت...چقدر دنیاتون با بزرگترها متفاوته.....دلم میخواد با تمام وجود لذتش رو بچشی.....و همش بهت گوشزد میکنم که قدر همه چیو بدونی...

شب با استقبال خودت بقیه درسهاتو کار کردیم... یکسره میگی فردا بریم مهد......ولی فردا جمعه است.....

امروز صبحم رفتیم بیرون تا 1 کار داشتم، بعدم یه سر رفتیم آرایشگاه...الانم داری پویا میبینی....دوستت داریم دختر مودب و مهربونم، نفسم..........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)