ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

درخشش خورشیدک من...

1393/12/11 13:39
نویسنده : آزاده
271 بازدید
اشتراک گذاری

انقدر سرمون گرم بود فرصت نمیشد زودتر بنویسم....دلم میخواد لحظه به لحظه با تو بودنمون رو اینجا ثبت کنم که پراز خاطرات قشنگه...

عمو علوی دو سه روز مهمونمون بودن و همزمان یکی از بهترین دوستانم... با وجود خاله فاطی لحظات با نشاطی رو رقم زدیم...یک شب دوستمو دعوتش کردیم رفتیم رستوران طبقه 6 م و یه شام با صفا دور هم زدیم البته شما و بابا یی و دنا جون خونه موندین... بعد از دو سه روز دوباره فرصت شد به بهانه پروب کردنهای خاله فاطی مرکز شهر با دوستم قرار بزاریم و بعدم بیایم خونه.....عمو علوی هم بودن حسابی خوش گذشت....چراکه از کوچکترین فرصت استفاده کردیم و بازی و تفریح و و و...وقتی عمو علوی رفتن مدرسه بودی و حسابی حالت گرفته شد... البته فرصتی شد که واسه جشن بزرگ روز جمعه حاضر شی... شعر آغاز کتاب رو آماده کرده بودی.....4 بیت آخرش رو شب قبل از اجرا حفظ کردی... پنجشنبه جمعه بابا کلاس داشت...عصر پنجشنبه بعد از آکادمی بلافاصله ماکارونی زدیم و رسوندمت تولد همکلاسی دوره پیش دبستانی ات صوفیا، و ما همزمان قرار پروب دوم لباس عروس خاله فاطی رو داشتیم با دوستم قرار گذاشتیم که دوباره بیاد و بعدم 3 تایی برگشتیم خونه و بساط اسنک و سوپ....4 تا بلیط واسه جشن روز جمعه تهیه کردیم...بابایی مهربون کلاس جمعه رو بیخیال شد و شمارو صبحش رسوند تالارمحل برگزاری که از قبل واسه کنسرت گروهی آماده شید......و ما 11 توی تالار حاضر شدیم....

روز فوق العاده با شکوهی از طرف مدرسه رقم زدیم با حضور دو تا بهترین مهد های منطقه... 3 ساعت طول کشید...

اجراهای گروهی بی نظیر یک طرف......نقالی شما هم یک طرف همه تالار رو به وجد آورد... دو بار بغض و اشک داشتم اون روز بار اول بخاطر سرود ای ایران در حالیکه همه به احترام ایستاده این سرود رو با اجرای خوب گروه موسیقی آوین به سرپرستی استاد خوبتون آقای هوربد زمزمه میکردیم......و بار دوم به خاطر اجرای بی نهایت ارزشمند شما که کل تالار به اون شلوغی رو به وجد آوردی و باعث درخشش هر چه بیشتر اسم مدرسه تون شدی... مجری برنامه با کلی مقدمه چینی دعوتت کرده بود روی استیج و بعد از اتمام اجرای شاهنامه خونی، ازت راجع به سن و سال و معلمت و باقی ماجرا راجع به این هنرت پرسید......با افتخار اسم دکتر پ رو بردی بعنوان کسی که باهات شاهنامه رو کار کرده....خیلی بامزه گفتی شیش سالمه و تازه شروع کردم و و و

بعدا که ازت پرسیدیم که چی شد گفتی مربی ات دکتر پ بوده، گفتی خب چون دکتر  تورو واسه اینکار انتخاب کرد و و ....قربونت برم......بعد از اجرا کلی مورد توجه خانواده ها قرار گرفتی و بخاطر درخشش اون روزت تشویق شدی...اون روز واقعا یکی از بهترین روزهای عمر من و بابایی محسوب میشد.....خاله فاطی و دوست خوبم هم کلی به وجد اومده بودن.....و مشغول فیلم و عکس و...دنا جونم هم بخاطر موزیک و دس دسی ها و جیغ و هوراها کلی خوشبحالش شد و این وسط یک ساعتی خوابید و بعدم وسط ما رژه میرفت....

<< با سپاس فراوان از مدیریت محترم مدرسه مهرورز...بخاطر ترتیب دادن این گردهمایی بینظیر که نیت اصلی و عواید این جشن به نفع انجمن خیریه ناشنوایان "ثمین باغچه بان" بود...

گروه موسیقی آوین ...به سرپرستی جناب آقای ارم هوربد.....که توی فرصت کم بهترین رو به معرض نمایش گذاشت...>>

شب شد و بعد از تفریح و ادامه تکالیف شام خوردی خوابیدی.....ما با دوستم یک ساعتی تا م رفتیم پیاده روی....خاله زیبا اس داد که نزدیکه و سورپرایزمون کرد...بعد از شام دوستمو رسوندیم محل اقامتش که فرداش پرواز داشت به شهرشون.....رسیدیم خونه خاله جون اینا اومده بودن.... عمو روزا میرن سر کار و ما با خاله جون و نی نی حسابی مشغولیم...

آخر این هفته بازم تفلد بازی......اینبار دوست جون جونیت باران...دوست مشترک شما و رامیلا...مطمئنم بیشتر از همیشه بهت خوش میگذره ...

دو شب پیش به خاله زهره سفارش یه بازی فکری جدید داده بودم که واست بیاره و اینکه یکشنبه دور هم باشیم....خیلی خوش گذشت....بعد از مدرسه دو ساعتی بی وقفه 6 نفری بازی کردیم....بعدم تمرین پیانو و بعدم تکالیف مدرسه.....که خداییش خیلی زیاد بود......بعد از شام دوباره بازی و یک ساعت نیم دیرتر خوابیدی...کلا این شبها با جلب رضایت من دست کم 1 ساعت دیرتر میخوابی...

خیلی دوستتون داریم......من و بابا خودمون رو خوشبخت ترین پدر و مادر دنیا میدونیم....بخاطر بودن شما.....از خدای مهربون متشکریم......عروسکهای دوست داشتنی من :-*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)