ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

آخر هفته...

1392/11/12 13:17
نویسنده : آزاده
141 بازدید
اشتراک گذاری

دو سه روزه هوا حسابی سرد شده... کلی فاز میده صبح زیر پتو بمونی حتی اگه بیدار باشی بدون اینکه پرده ها کشیده بشه...تاریک تاریک...

صبحها ساعت یک ربع به 7 بیدار میشیم به سرعت واسه رفتن شما به مدرسه همه چی مهیا میشه حتی دنا بیدار میشه همراه با قنداق فرنگی ورش میدارم میزارمش روی کانتر نزدیک خودم که بتونم اسنک مدرسه ات و صبحونه ات رو آماده کنم بخوری.......بعد از اینکه لباسهاتو پوشیدی میای میشینی روی کانتر کنار دنا و شروع میکنی باهاش به حرف زدن و اکثرا توی فیلم و نمایش میری و دیالوگهایی از زبون به قول خودت تدی های دنا...(بالش شیردهی و کوسن سرویس خوابش) بیان میکنی...(یکسره در حال اجرای نمایشنامه ای گهگاه داستان شاهنامه رو با لحن بخصوص خودت میخونی)

دیروز خانوم صبح تا ظهر مشغولم کرده بود روی مبل به شیردهی... وسط مسطاش با هم درس کار کردیم و شما میرفتی توی اتاق واسه تمرین پیانو.....گهگاهی هم من میومدم پیشت...درحالیکه همچنان نقش (؟)شیرده رو داشتم... یه چند مین خوابید. شروع کردم به پخت لازانیا... بوی غذا شنید بیدار شد و نمیزاشت به کارم برسم... طبق معمول با خودم آوردمش توی آشپزخونه کنارم...صدات زدم بیای بازم مشغولش کنی....حسابی سرگرمش کرده بودی...منم نیم ساعته غذارو پختم...

از روز قبل قرار داشتیم رامیلا بیاد خونمون...آخه مامان باباش درگیر مراسم ختم دایی شون بودن... از 3 عصر تا یک ربع به 11 پیشمون بود.....همین شد که از درس خوندنت (OPD) اجبارا زدیم... آخه اجازه دادم 5شنبه به استراحت و تفریح برسی.... شانس آوردیم کارتونی که قرار بود تیچرت واسم میل کنن بخاطر حجمش آپ نشده بود....که خلاصه داستانش رو تحویل بدی....فایل پی دی اف که راجع به ساختار گذشته بود رو چهارشنبه مرور کرده بودیم... واسه همین امروز دست و پا شکسته باید بریم آکادمی...

و اما رامیلا...

رفتارش بهتر شده و قهر و گریه مث قبل تو کارش نبود...بجز یکی دو بار...(از این رفتارش خوشم اومد که هر موقع اشتباهی انجام میداد که خلاف میل من بود بهش میگفتی مامانم ناراحت میشه اگه... اونم میومد پیشم و میگفت که مثلا فلان کارو کرده که معمولا بهش میگفتم اشکالی نداره...)حسابی کنترلش میکردی و اجازه نمیدادی بریز به پاش کنه... بهش تذکر میدادی که بعد از هر بازی وسایلش رو جمع کنید تا به بازی جدید برسین.... حتی از گفتارش غلط املائی میگرفتی....."چرا اینو میگی؟ درست نیست..چرا به مامانم دستور میدی میگی بیا....مگه تو با مامانت اینجوری حرف میزنی؟؟؟" و خییییلی چیزای دیگه.....از اونجایی که جملات قشنگی بینتون رد و بدل میشد، از همون اول ریکوردر رو گذاشتم یه گوشه از اتاق بازیتون و روشنش کردم... 3 ساعتی شد...

پسر عمه ام بهم زنگ زد که یه سر میاد خونه مون واسه رسوندن سوغاتی ..... 11 شب بود که با یکی دیگه از بچه های فامیل اومدن ... 3 جعبه پرتقال و نارنج زحمت کشیده بود از باغ خودش واسمون آورد... شما تا اون موقع بیدار بودی... از دیدنش اون موقع شب توی خونه تعجب کردی...بهت گفتم بابای عسله.... که یادت اومد...گفتی:"همون که با هم رفتیم استخرشون توی اون باغ بزرگ؟؟؟" هر چقدر اصرار کردم نموندن آخه یکی غریبه همراهشون بود که خونه اونا مهمون بودن....البته مجردی اومده بودن...ولی قول دادن قبل از عید حتما با خانواده میان پیشمون....

امروز برنامه دارم که دنارو یکی دو ساعت قبل آماده کنم بزارم بخوابه.....که لحظه رفتن نیاز به هیچکاری نداشته باشه....

این روزها بیننده پر و پا قرص سریال پایتخت شدم....همیشه دوست داشتم مجموعه 1 و 2 پایتخت رو تهیه کنم بشینیم با بابا نگاه کنیم... که قسمت شده فعلا مجموعه 2 رو از آی فیلم ببینم... وااااااااقعا سریال جذاب و شاد و موفقی بوده، فوق العاااااااااااااده...

شما مدرسه ای ....نی نی گولو هم پشت سرم روی تخت شما خوابه.... دوستتون دارم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)