ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

هفته اول بهمن...

1392/11/4 16:49
نویسنده : آزاده
138 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه صبح جلسه دی ماه برگزار شد... کارهای تاپ تون رو نصب کرده بودن روی دیوار کلاستون... خیلی جالب بودن.....بخصوص کاردستی چهار فصل بقیه بچه ها.......البته مشخص بود که کار دست والدین بوده تا بچه ها.....با کلی وسایل خریدنی و آماده توی بازار... تنها کسی که کاردستی وسایل ساخته شده از نفت رو آماده کرده بود شما بودی که اونم نصب شده بود... آخر سر که قصد داشتم نیم ساعت زودتر ببرمت خونه وقتی رفتم پیش مربیات اجازه بگیرم یه جورایی در گوشی از حسن اخلاق و البته خلاقیت و پشتکار توی کارهات واسم گفتن...نازی جون گفت هر روز منتظر یه حرکت جدید از طرف ساینا میشیم...و و و همون روز جشنواره کیک برگزار شده بود که ما هم شب قبلش یه کیک خوشمزه پختیم و با خامه و تزیینات اسمارتیزی و جیلی بیلی توسط شما فرستادیم مدرسه خوشگل شده بود وقتی رسیدم مدرسه بین اون همه کیکی که روی میزها چیده شده بود کیک شما که شماره اش 10 بود نصفش خورده شده بود....به نظر من بخاطر تزیینش با اسمارتیز و جیلی بیلی اکثر طرفداراش بچه های دبستانی و پیش بودن...

بالاخره موفق شدی حرفت رو به کرسی بنشونی...و از ابتدای هفته آینده واست از طرف مدرسه سرویس گرفتیم... وقتی خوب سنجیدم بهتر دیدم به حرفت گوش بدم چون در صورت نبود بابا با وجود دنا جون کار سختی واسه رفت و آمدت در پیش دارم.....این بود که به ندای قلبیت لبیک گفتم...

دوشنبه عصر آکادمی داشتی... خداروشکر خوب بودی....یه 10 مین دیر رسیدیم واسه همین نشد خلاصه داستانی که آماده کرده بودی رو بگی... قراره یه مدت دیگه کلاسهاتون دو نفره تشکیل شه بخاطر تنوع... و بازدهی بالایی که این کلاسها در پی داره... هفته ای که بابا بدون من برده بودنت بازم عکس به عنوان زبان آموز نمونه روی بورد نصب شده بود... دکتر ازت خواسته بود یه عکس با لبخند واسش بفرستی که از عکسهای آتلیه 1 ماه پیشت واسشون پرینت گرفتم فرستادم...

سه شنبه عصر پیانو داشتی اینبار با هم رفتیم ... نسیم جون حسسسسسابی ازت راضی بود...وقتی بهش گفتم این مدت به تنهایی تمرین میکنی و مدت کم حسابی تعجب کرد چون گفت" فکر میکردم بخاطر شرایط خونه و نی نی 2 ساینا افت پیدا کنه....." باورش نمیشد...با اینحال ازت خواست بیشتر و بیشتر تمرین کنی تا وقت کنسرت توسط بچه های پیانیست بتونی همه آهنگهارو حفظی اجرا کنی.. این وسط شعرها و موزیکهای کتاب قلم سخنگوت هم واسمون بکار اومد....بعضی از موزیکهاش توی اونه که میتونی با حفظ متنش موزیکهاشو راحتت تر اجرا کنی...

چهارشنبه نزدیک ظهر مجبور شدیم بیخیال اونروز مدرسه ات بشیمو بخاطر من رفتیم قم، دانشگاه و آخرین امتحان رو دادم (تا شاید با همین یه امتحان و حذف پزشکی دو تا از درسها، ترتیب ترم داده شه و انتقالی جور شه) .....شاکی بودی که عقب میمونم و کاش میشد میرفتم مدرسه تا شب پانسیون میموندم که بیاین دنبالم و و و .....(تازه خبر نداشتی که اون روز جبرانی کلاس فرانسه هم داشتین توی مدرسه (اس ام اس داده بودن) وگرنه با عذاب وجدان بیشتری باهامون میومدی)

روز کاملا آفتابی بود و هوا تمیز... اولین مسافرت دنا جون 2 بهمن توی 22 روزگیش رقم خورد....به قول بابا مث اینکه میخواد مث شما خوش مسافرت باشه....بچه خیلی خوبی بود......تایمی که من توی جلسه امتحان بودم شما رفتین پارک بساط چای و اینا پهن کردین و شما توی پارک با بچه های مهد اون اطراف که اون لحظه توی پارک بودن با وسایل پارک کلی بازی کردین......من از دانشگاه تاکسی گرفتم اومد پیشتون.....دنا جون هم حسابی آفتاب خورده بود و هوای بهاری اون روز... حیف که باید برمیگشتیم چون شبش با خاله زهره اینا توی خونشون قرار داشتیم... کیکی که شب قبلش با شما پخته بودیم و ورداشتیم و رفتیم خونه خاله زهره اینا تا 1 بودیم...چسبید....شما دو تا از 10 خواب بودین......

تمام پنجشنبه مشغول خونه تکونی بودیم با بابا...شما هم درس، تمرین پیانو، کارتون، بازی.....درس، تمرین پیانو، کارتون، بازی...

جمعه بابا بهم گفت که میخواد ببرتد پارک...ولی هوا باد و سرد شد واسه همین بهت چیزی نگفتیم و باهم خاله بازی کردین... تا ظهر با درسهای زبان و تمرین پیانو و بازی سرگرم شدی.....از 1 نیم هم با تیوی......مخصوصا فیتیله...که با هم نشستیم نیگا کردیم.....

فردا صبح جلسه دفاعیه دکتر ناظمیه... بابا باید شرکت کنه...قرار بود دنا رو ببریم بیمارستان چکاب ولی منتظر میشم که بابا فرصت پیدا کنه با هم بریم... وسط هفته هم دایی بهنام میاد پیشمون... بهش گفتی آی پدت رو هم بیار... غافل از اینکه فروخته شده....گفتی یکی دیگه بخر بیار...میخوام تام جری بازی کنم...(پارسال باهاش بازی کرده بودی)

دوستت داریم.....تا همیشه... :-*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)