ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات ساینا

درددل....

1392/9/12 9:19
نویسنده : آزاده
139 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز و پریروز روزهای خیلی بدی رو گذروندیم...  با دیدن آقابزرگ هر لحظه هر جا بغض داشتم ... اصلا تصورش رو هم نمیکردم تا این حد تحلیل رفته باشن... خیلی غصه دار شدم . دیروز که واسه نوار قلب و اکو بردمشون تابان،  وقتی عمو و آقا بزرگ رفتن تو، بی اختیار اشکهام سرازیر میشد... چی فکر میکردم چی شد... همه سعی امو کرده بودم این مدت هیچ مشکلی باعث پریشونی حالم و روحیه ام توی بارداری نشه...ولی......انگار بدتر از دورانی که با ساینا به اصفهان بروبیا داشتم و مشکلی که واسه خونه پیش اومده بود و باعث شد از خونه نقل مکان کنیم و مشکلات پیرامونش در برابر اوضاع فعلی، هیچه هیچ بوده....

بابا از بیمارستان اومد کلینیک پیشمون... با دیدنم حالش گرفته شد و ازم خواست خودمو کنترل کنم یه وقت عمو اینا متوجه ناراحتیم نشن... و حسابی دلداریم میداد . رفتم نمازخونه نماز خوندم و توی لابی قدم زدم که یه ذره نفسم و گلوم وا شه از این بغض لعنتی... همه چی به هم گره خورده متاسفانه... توی این اوضاع هم باید نگران حال آقابزرگ باشم و ذره  ذره آب شدنشونو ببینم و هم از کار بیکار شدن بابا و عمو و مشکلات دیگه هم خودم که حسابی از درس و مشق افتادم و ......روزها  به سرعت داره سپری  میشه و من توی همین دو روز حس میکنم به هیچوجه آمادگی به مقصد رسوندن این بار ارزشمندو  ندارم........تنها خدا میتونه مث همیشه گره گشا باشه و شرایط رو به نفع هممون مساعد کنه......آمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)