ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

دیروز ... امروز

1392/9/3 18:56
نویسنده : آزاده
121 بازدید
اشتراک گذاری

خواب آلود از مدرسه برگشتی خونه... چند مین استراحت و کارهای شخصی....زدیم بیرون حرکت به سمت کلاس زبان..... اونقدر خواب آلود بودی که آخر مسیر خوابت گرفت......بیدارت کردیم بردیمت داخل بعد از خوش و بش با دکتر رفتی دستشویی آبی به صورتت زدی.....رفتیم کلاس.... درس جدید رو کار کردین.....آخراشم مرور درسهای قبلی......و تمام homework ی که باید پس میدادی..... با اینکه به سختی حرف میزدی و خسته بودی...تیچر از کارت راضی بود.... آخر سر دکتر اومد پیشت بهت تذکر داد که درست بشینی(چون به قول تیچر عین مادربزرگها لم داده بودی روی صندلیت) و یه تیکه بهت انداخت و خداحافظی کرد و رفت دفتر اصلیش واسه جلسه....... توی مسیر برگشت از بس شلوغ بود گفتم بخوابی که باشگاه سرحال باشی...اسنکت رو خوردی و خوابیدی......نیم ساعت به کلاست مونده بود رسیدیم خونه بابا توی پارکینگ باهات موند که خوب بخوابی منم رفتم نماز خوندم و رفرش شدم و برگشتم که بریم باشگاه...توی ماشین لباس باله تنت کردم 5 مین تا باشگاه بازم خوابیدی...به سختی بیدارت کردیم ولی وقتی با هوای نمناک و نسبتا سرد روبرو شدی سرحال و قبراق رفتی تو....به مربی توضیح دادی که چرا هفته پیش غیبت داشتی....من و بابا توی سالن باشگاه منتظر شدیم....بابا تی وی میدید و منم کنارش حسابی به فکر فرو رفته بودم و نظاره گر ورزشکارایی که رفت و آمد میکردن....و حسرت روزهای سرد پاییز زمستون سال قبل که توی این باشگاه بسکتبال می اومدم .....از ته دل خواستم که دوباره بتونم ادامه بدم......حتی با وجود یه نی نی گولوی شیرخواره.....

بعد از کلاس مربی ات ازت خواست تکنیک هایی که یاد گرفتی واسه من نمایش بدی......خیلی ناز و نرم اجرا میکردی....مربیت بهم گفت خیلی خوب و زود یاد میگیری و حفظ میشی....خداروشکر کردم.....بعد ازم پرسید چی شد که نیومدین "خیر باشه" ..."شما خیلی منظم بودین حتما مسئله مهمی بوده" منم اشاراتی کردم....بهم پیشنهاد داد واسه اینکه جلسه ای که غیبت کردین سوخت نشه هفته آینده اگه شده نیم ساعت زودتر بیاین که با ساینا کار کنم......اوکی دادم و تشکر و بای.....

رسیدیم خونه بعد از صرف سورپرایز شامی که واست آماده کرده بودیم بخاطر خواب عصر 1 ساعت دیرتر خوابیدی....از خاله مریم خواستم بیخیال کتاب خوندن واست بشه ولی دلش نیومد یواشکی با نور موبایل بدون اینکه من متوجه بشم (من توی هال مشغول جلد کردن کتابهای جدید مدرسه ات بودم و حس کردم دارین بهم کلک میزنین چون خاله مریم غیبش زده بود) به بهانه گذاشتن کیف وسایل کاردستی اومدم توی اتاق و دیدم که داره واست کتاب میخونه یهو خودتو به خواب زدی و خاله مریم شوکه......راستش، دعواش کردم که نباید این کارو میکرد و گفتم داری با این کارت یه عادت زشت بهش یاد میدی یعنی دور زدن مامانش ...و در آینده نه چندان دور واسش عادت میشه......چون قبلا هم بهش گفتم اگه دیر به رختخواب رفت کتاب خوندن تعطیل میشه و مستقیم باید بخوابه.... خاله مریم با وجدان درد از اینکه قصه نصفه موند و شما ناکام، اومد بیرون و شما نمایشی بعدم جدی خوابیدی......صبح وقتی دیدی با خوشرویی بیدارت کردم و ازت ناراحت نیستم به راحتی بلند شدی و و کارهاتو انجام دادی و اومدی پیشمون و یه صبحونه دبش با بابا 3 تایی نوش جان کردیم و رفتین...

امروز بعد از مدرسه بلافاصله رفتیم دوش گرفتیم....بعد تمرین پیانو.....بعد صرف عصرونه همراه با کارتون شبکه پویا......بعد درس زبان..........بعدم من اینجا مشغول خاطره نویسی و بعد نماز...همزمان شما رو فرستادم از فرصت استفاده کنی کارتون ببینی تا بعدش با هم دوباره درس بخونیم و شام و بلافاصله رختخواب.........اینبار قرار شد 1 ساعت زودتر بری توی اتاقت و خاله مریم واست کتاب بخونه که جبران مافات بشه...

کارت سلامت سنجش بینایی (امروز انجام شد) با سلامتی کامل چشمهای نازت رو آوردی... و چند روز پیش هم سلامت پوست و مو...چند روز دیگه معاینه دهان و دندان دارین....

عشقمیییییی :-*

دوستت دارم عروسک نازنینم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)