ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات ساینا

عروسک خستگی ناپذیر من :-*

1392/3/6 23:45
نویسنده : آزاده
121 بازدید
اشتراک گذاری

الان ساعت 11 نیم شبه.....داری رایتنگ های نوت بوک مهدت رو کار میکنی... دختر خستگی ناپذیر من... از صبح تا الان یه ریز داری فعالیت میکنی... درسهای عقب افتاده ات رو کار کردیم... 1 ساعت صبح 1 ساعت ظهر 1 ساعت عصر ..... چند تا نقاشی آبرنگ کار کردیم... خیلی خوشگل شد... ظهر پشتیبان زنگ زد... عالی بودی... گاهی اس سوم شخص رو فراموش میکنی دلیلشم اینه که از دیروز شروع کردیم... با اینحال توی تمریناتی که خودمون داشتیم خیلی خوب بکار میبردی...

امروز هوا ابری و  سر شب یه خورده بارون زد... در حدی که پتو مسافرتی که شسته بودم گذاشتم بیرون دوباره خیس شد...

فردا روز پر مشغله ای در پیش داریم... صبح استخر...بعدش خرید.....آخه امروز حوصله بیرون رفتن نداشتم... همش موند واسه فردا... ساعت 2 آکادمی زبان و ساعت 4 آکادمی موسیقی.....فردا بعد از زبان باید مستقیم بریم موسیقی. آخه دیروز که رفته بودم جلسه آکادمی موسیقی، لادن جون بازم بهم یادآوری کرد که حتما زودتر ببرمت که موزیک های تمرین با فلوت رو باهات کار کنن... خیلی خیلیییییییییییی ازت راضیه....بخصوص بخاطر اینکه نسبتا خیلی زود وارد عرصه موسیقی شدی... یکسره ازت تعریف میکرد و منم ازش پرسیدم به نظرش توانایی نواختن ویولن رو خواهی داشت، که جوابش مثبت بود با اینحال همه چی موکول میشه به چهارشنبه آینده و روز تست و تعیین سازهای مختلف...

بعد از مدتی که رایتنگ کار کردی بهتر از قبل و خوش خط تر مینویسی... تنها مشکلت پوزیشن گرفتنت موقع کار روی  کاغذه....چه موقع نقاشی و چه موقع نوشتن تاکید دارم که دستت رو صاف بگیری چون از مچ زیادی خم میکنی که درست نیست... چاره اینه که نوت بوک ها و کاغذ های نقاشی رو مورب نسبت به حالتی که دستت رو قرار میدی، باشی...

دیروز موفق به فرستادن یه نقاشی دیگه به پویا شدم...آخه یکی دو روز موفق نمیشدم و برگشت میخورد...

امروز آنه شرلی به عزای متیو نشست خیلی ناراحت کننده بود....راس راسی اشکهام سرازیر میشد....بهم گفتی چرا ناراحتی گفتم دلم به حال آنه میسوزه، گفتی دلت نسوزه بالاخر هممون میمیریم... ولی بعد از چند مین دلداری دادن و توجیه...بدتر داغدارم کردی(D:) و گفتی دیگه آنه بزرگ نمیشه و اونم میمیره و ..... شروع کردی به گریه که دلم نمیخواد شما دوتا بمیرید چون اونوخ منم دیگه بزرگ نمیشم و پیشرفت نمیکنم و .....خلاصه که دوتاییمون زیادی غرق این کارتون شدیم... شما گاهی خودتو باهاش مقایسه میکنی، میگی کارهایی که انه میکنه خیلی سخته من اصلا نمیتونم مث اون کار کنم آخه اون جارو که باهاش کار میکنه رو ما نداریم... بعدم میگی سخت ترین کار جارو زدن و شستن ظرفها و میوه هاست.... ولی دلم میخواد مث آنه بهترین باشم و همیشه اول شم و دانشگاه برم... مث توی مهد که همه میگن تو بهترینی. بعدم میگی (بجز کسایی دیگه مث نیروانا و ستایا و دانیال)

دو سه روزم هست که هایدی تموم شده و بجاش پسر شجاع میده... (که من زیاد دوستش ندارم) با اینحال منو صدا میزنی که بیام پیشت نگاه کنم...

بگذریم..یکسره داری صدام میزنی که بیام باهات کار کنم ):  و بعدم پرتاب حلقه من که جنازه ام...شما انگار نه انگار، بیام که هر طور شده بریم بخوابیم.....فردا کلی کار داریم.... مقدمات نهار فردا رو امشب آماده کردم....

دوستت داریم.....با عشق.....تا ابد.....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)