ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

چه روزی بود امروز.....)))))))):

1392/2/29 22:03
نویسنده : آزاده
112 بازدید
اشتراک گذاری

صبح به سختی بیدار شدم رفتم استخر....آخه از ساعت یه ربع به پنج که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد تا 7 ...7 نیم آلارم گذاشته بودم که پاشم... شما هم وقتی نماز میخوندم بیدار شدی و گفتی حالا که صبح شده دیگه بیدار بمونیم ولی دستشویی رفتی و آب خوردی و به سرعت خوابیدی...

امروز زودتر از استخر برگشتم خونه....10... از تمریناتم خیلی خیلی راضی بودم... و بیصبرانه منتظرم که پس فردا شه و ادامه...

امروز جلسه 9 زبانت بود... توی کلاس کاملا بی حوصله و بی علاقه نسبت به یادگیری...ولی در عوض شیطنت های یه دختر بچه 5 ساله تو کلاس گل کرده بود...وقتی جای تیچر نشستی که درس بدی همش با صندلی و ترکوندن ضربه گیرهای صندلی مشغول بودی و یا راه رفتن های بیهوده و یه جمله گفتن و چرخیدن 360 دور خودت...

طوری رفتار کردی که هم من و هم تیچر یه جورایی حرصمون گرفته بود... منم ازش خواستم گزارش کامل رو به دکتر بده... چون خودشون توی آکادمی نبودن و توی دفترشون که 5 6 مین با کلاس زبانت فاصله داشت مشغول گفتمان و جلسه بودن... بخاطر همین مجبور شدیم بخاطر محاکمه ات بریم اونجا که وقتمون تلف و منتظر نشیم... تو راه اصلا باهات حرف نزدم...وقتی رسیدیم اونجا دکتر با عصبانیت باهات برخورد کردن... که منجر شد به یه برگه توبیخ(مثلا) (یا به روش خودمون دو تا، یه آبی) بگیری... ازت درس امروز رو پرسیدن که دست و پا شکسته جواب دادی... قرار شد یه تکنیک تو خونه واسه تقویت تمرکزت انجام بدیم و گزارشش رو فردا ظهر به دکتر بدم...و شما حسابی آتیشی بودی و تو راه اصلا حرف نزدی تا خونه که شروع کردی به عجز و التماس و اظهار پشیمونی... ولی من گوشم بدهکار نبود و سکوت اختیار کرده بودم... رفتی تو اتاقت به مرتب کردن تمام وسایلت و بعدم تو اتاق ما و همه چی رو سر جای خودش گذاشتی و حسابی خودشیرینی کردی.....وسطشم با پر رویی آواز میخوندی...بعدم دستمو گرفتی و بردی که نشونم بدی.....منم گفتم دستت درد نکنه همه چی مرتب و عالی شده....فقط رفتارت مشکل داره و همه زحمات هر دومونو هدر میدی... شروع کردی به همون التماس های قبلی که رفتارمو عوض میکنم و جبران میکنم و ....

خلاصه که از اون ساعت تا به الان مودبتر از و با متانت تر از همیشه و یکسره کمکم میکنی و قربون صدقه ام میری و ...

لطفا و چشم و بله و عزیز دلمو و ممنون و ........... از سر زبونت نمی افته.... بعدم گفتی تا 3 شنبه هیچی واسم نخر نه خوراکی نه چیز دیگه......بعدم میگی که اون ساینا رو دور بریز ... من اون نیستم...

اینا راهکارهای جدیدت واسه برقراری روابط حسنه بینمونه که یکسره به کار میبندی.....

بگذریم.... عجب روزی داشتیم....گاهی واقعا میمونم چرا؟؟

منم باهات آشتی کردم و گفتم منتظر میشینم ببینم چه جوری رفتار میکنی...

عصر بنا به دلایلی، یهویی تصمیم گرفتیم بریم خریدهای عقب افتاده رو انجام بدیم...بعدم مرتبشون کردیم و شستیم و ...حلقه بازی و نقاشی.....الانم منتظری و میگی بیا و کتاب چی مال چیه رو با هم کار کنیم... پس کی کار میکنیم و.............................................اوه

امروز فرصت و حس بردنت به استخری که من و بابا میریم و نداشتم.....ولی فکر میکنم قدت واسه رفتن به استخر کودکان تایید شه... موکولش کردم به یکی دو روز آینده...قطعا با برخوردی که امروز داشتی همون بهتر که فعلا توبیخ شی.....از کارتون و بستنی که ساقط شدی...تا اطلاع ثانوی از اسکیت و شنا سلب فعالیتت کردم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)