ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات ساینا

این چند روز....

1392/2/23 10:04
نویسنده : آزاده
101 بازدید
اشتراک گذاری

عصر پنجشنبه خاله محبوبه اینا اومدن پیشمون و تا حدودای 1 نیم 2 با هم بودیم... هوا خیلی دلچسب بود واسه همین چند ساعتی توی تراس نشستیم... تا وقت شام...

صبح جمعه خونه بودیم تا 11 که تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه کتاب. امسال چون فرصت نکردیم زودتر بریم و به آخر هفته خوردیم، بخاطر شلوغی دل و دماغ رفتن نداشتیم با اینحال بخاطر شما رفتیم چون از چند روز پیش توی تیوی بچه هارو حین کتاب خریدن نشون میداد ضمن اینکه از خریدهای پارسالت راضی بودی و دوستشون داشتی واسه همین ماشین و برداشتیم و رفتیم... توی راه همش میگفتی فردا هم بریم و خیال میکردی تا چند روز ادامه داره... پک کامل یاسمن رو خریدی و کتاب مهارتهای ریاضی دکتر شاکری و یه کتاب قصه های شیرین شب و چند تا کتاب دیگه که تمرین بود... امسال اکثر انتشاراتی ها رو آورده بودن به چاپ کلیله دمنه....دوست داشتی اونارو داشته باشی که منعت کردیم چون کتاب کاملترش رو پارسال واست خریده بودیم و اونا قصه ها رو توی چند تا کتاب پخش و پلا کرده بودن.....بگذریم....

شنبه صبح استثنائا کلاس شنا داشتم وقتی برگشتم آماده شدیم رفتیم دیدن یکی از مجتمع های آموزش نزدیک خونه که همیشه دوست داشتم سر بزنم... مدیرش حسابی پر انرژی بود و استقبال خوبی ازمون کرد....رزومه پر و پیمونی داشت.... و توضیحاتی که میداد روانشناسانه بود و مطابق با علم روز..... ما بهش گفتیم تنها چیزی که واسمون ملاک نیست فیلسوف یا دانشمند شدن در آینده است....فقط درس خوندن در قالب شور و نشاط و بچگی کردن و از دیوار راست بالا رفتنه... تا حدودی تونست جلبمون کنه و چند تا تست فیزیکی گرفت و باقیش موکول شد به دو روز آینده...یعنی امروز....که قراره ساعت یازده اونجا باشیم... احتمال زیاد مدرسه آینده ات همین باشه... یه پازل از خانوم مدیر هدیه گرفتی...

یکشنبه عصر رفتیم آکادمی...اینهفته ای که گذشت با هم کار نکردیم چون توی کلاس همه رو یاد گرفتی و خیالم راحت بود..... مث همیشه با استقبال گرم دکتر و بقیه مواجه شدیم... سر کلاس دیروز خیلی خوب درسهارو همراه با اجرا پس دادی و یه تکنیک جدید یاد گرفتیم که توی خونه هم اجرا کنیم. دکتر خیلی ازت راضی بود و قرار شد عکست رو بعنوان نفر برتر هفته روی برد بزنن که واسه اولین بار صورت میگیره این قضیه...شب یه عکس واسشون میل کردم و بنا شد چند تا عکس چاپ شده دیگه واسشون ببرم که هر بار یه عکس ازت داشته باشن و در صورت جلب رضایتشون روی برد بعنوان نفر برتر استفاده بشه...

بابا گفت توی اتاق دکتر که بودن خیلی از روحیه بالات تعریف میکرده و اینکه مایوس نمیشی و قوی برخورد میکنی.... با توجه به فشارهای جلسات اول و به قول خودشون خشونت هایی که بخاطر حفظ دیسیپلین توی کلاس و بلند حرف زدنت بهت وارد میکردن، نشکستی و قهر نکردی و ادامه دادی.....انگار یه جورایی رو کم کنی....

بعد از کلاس بستنی قیفی جایزه گرفتی ... بخاطر نقاشیت هم استیکر.

شب خونه خاله زهره اینا شام دلمه دعوت بودیم... بعد از آنه شرلی راه افتادیم تا 12 نیم اونجا بودیم. مث همیشه خیلی خوش گذشت....

الان خوابی......بابا بیرونه.....کار اداری.......بیاد قراره بریم مدرسه "م"

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)