ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات ساینا

بدون عنوان

1391/12/7 2:15
نویسنده : آزاده
79 بازدید
اشتراک گذاری

امروز زیر بارون رفتیم از منطقه ای که در آینده قراره بابا اونجا کارشون رو ادامه بدن دیدن کردیم..... اتفاقا جلوی کوچه آشنایی پارک کردیممم کوچه شهید مهرایی......برادر آقای مهرایی یکی از دوستای خونوادگیمون ... زنگ زدیم بهشون که اتفاقا با خانومشون مشهد بودن.....متعجب....تعارف کردن که حتما بریم خونه خواهرشون که توی همون کوچه بودش... ولی ما فرصت نداشتیم و یه سری اطلاعات گرفتیم و به بازدید ادامه دادیم.......که اتفاقی به دانشگاه تهران پزشکی الهه جون که از اونجا فارغ التحصیل شده بود  بر خوردیم...نزدیک همون کوچه....

دیروز آقای ادهمی و خانومشون خونمون بودن........

پریروز عصر بعد از رفتن خاله محبوبه اینا هم "ح"دختر آقای "ذ" و همسرشون، شام نگهشون داشتیم... بعد از رسوندن به ایستگاه... بستنی خوردیم....بعدم خوابیدی.....

چند وقت پیش خانوم همسایه(مالک ساختمون) ازم خواست که پایه باشگاه(بدنسازی) رفتنش بشم.....منم چون یه باشگاه دیگه میرم بهش گفتم در آینده خواهم اومد که زودتر از سال جدید نمیتونه باشه......بنده خدا بعد از فارغ التحصیلی با شوق و ذوق زنگید که دیگه بیکارم بیا با هم بریم ، بعد از یک ماه بالاخره اوکی دادم... چون واقعا فرصت نداشتم این مدت. حسابی درگیر مهمونی  و دید و بازدید بودیم. و البته کلاسهای ساینا....که قاعدتا مشارکت مادر میطلبه.......چه بابت رفت و اومد چه مرور درسها و بازی و تفریح.....

بالاخره با اصرار بابا و  مشورت خانوم دکتر سعیدی بنا بر این شد که ساینا اردیبهشت و خرداد هم مهد رو ادامه بده که اموزشهاش به سرانجام برسه...منم موافقت کردم و شهریه اسفند و اردیبهشت رو واریز کردم که مجاب به ادامه شیم......خودتم که بدت نمیومد و اصرار داشتی حتما خرداد تولدی تو مهد برگزار کنی....

مدتیه که تو فکریم که هدایا و عیدی هایی واسه مربی هات در نظر بگیریم....حدود 6 نفر مربی... هنوز سر کادو یا پول به توافق نرسیدیم....

دیگه اینکه بنا شد توی سال جدید جلسات فرانسه که 1 روز در هفته 1 ساعت و نیم میری به 1 ساعت کاهش بدیم و مربی بجای آکادمی، بیاد خونه.... هنوز 100 درصد نیست...

امروز بخاطر مشغله زیاد و خستگی خوابمون گرفت و نیم ساعت بعد از تایم مهد اومدم دنبالت.....بیهوش افتاده بودم و اصلا متوجه آلارم گوشی نبودم........متاسفانه از اونجایی که عادت به خواب عصر ندارم تا خود شب سر دردم........

نیم ساعتی با هم درس مرور کردیم.....بعدش پویا دیدیم..... بعد کتاب خوندن بابا........و الانم از سرو کلم آویزونی که "خسته شدم......گشنمه....زود بیا"

کلی حرف داشتم که مجال نمیدی.......

تا بعد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)